در شهرستانهای ایران قسمت سرزمین خراسان آغازیدن بنای سمرقند به کاووس و به پایان رساندن آن به سیاوس نسبت داده شده است:
«در سرزمین خراسان شارستان سمرقند را کاووس پسر قباد بن افکند و سیاوش پسر کاووس به فرجام رساند.» (جاماسب آسانا، ۱۳۷۱: ۱۸)
فصل سوم
کاووس در منابع پس از اسلام
۲-۳-۱ کاووس در منابع پیش از شاهنامه
۲-۳-۱-۱ اخبارالطوال
کیکاووس پسر کیقباد
گویند به روزگار ابرهه پسر ملطاط، پادشاه ایران کیکاووس پسر کیقباد بود. او بر نیرومندان سختگیر و بر ناتوانان مهربان بود و مردی پسندیده و منثور بود تا آنکه از او کاری که مایهی گمراهی بود سر زد و تصمیم گرفت به آسمان صعود و پرواز کند و او همان کسیست که برای خود صندوق و عقابها را فراهم کرد. کیکاووس بر تنها پسر خود سیاوش خشم گرفت و خواست او را بکشد. سیاوش از او گریخت و به شاه ترکان پیوست و چون شاه ترکان او را آزمود عقل و فرهنگ و شرف و شجاعت او را دید کارهای خود را به او واگذاشت و سیاوش در درگاه او منزلت و به شاه تقرب یافت. چون افراد خاندان پادشاه ترکان چنین دیدند بر او رشک بردند و ترسیدند کار از دست ایشان بیرون کشد و نزد شاه حیلهسازیها کردند تا آنکه او را کشت. او دختر خود را به همسری سیاوش در آورده و <دخترش> از او باردار بود. پادشاه ترک خواست شکم دختر خود را بدرد و جنین را هم از میان ببرد. برایان که وزیر او بود سوگندش داد که دختر و فرزندش را نکشد که مرتکب جرمی نشدهاند. شاه به او گفت: دختر را پیش خود نگه دار و چون فرزندش را زایید فرزند را بکش. دختر در خانهی وزیر بود و پسربچهای زایید که همان کیخسرو است که پس از کاووس پادشاه شد. وزیر پسرک را از شهر بیرون برد و برای او در کردهای کوهنشین دایه گرفت و کیخسرو نزد آنان رشد کرد. وزیر به پادشاه ترکان گفت: دختری زایید که او را کشتم و شاه از او پذیرفت.
مردم فارس هنگامی که کیکاووس ستمگری و سرکشی و جسارت نسبت به خدا را آشکار ساخت او را ناستوده دانستند و دربارهی خلع او از پادشاهی رایزنی کردند و این خبر آشکار شد و به مادر کیخسرو رسید و در آن هنگام کیخسرو هفده ساله بود. مادرش فرستادهای نزد مردم فارس فرستاد و خبر کشته شدن سیاوش و داستان کیخسرو را به اطلاع ایشان رساند. ایرانیان مردی از بزرگان و گزیدگان خود به نام زو را برگزیدند و او را نزد ابریان وزیر (پیران ویسه؟!) فرستادند تا پسر را بیاورد و او نزد وی رفت و او را آگاه ساخت که ایرانیان چه تصمیمی دارند. ابریان کیخسرو را به زو سپرد و او کیخسرو را بر اسب پدرش سیاوش که سوار بر آن از عراق آمده بود سوار کرد و همراه او حرکت کرد. روزها خود را پنهان میساخت و شبها حرکت میکرد تا کنار جیحون که همان رودخانهی بلخ و به سوی خوارزم است رسید که با اسب خود شناکنان از آن گذشت و پسر را با خود آورد و او را به پای تخت رساند و کیکاووس را خلع کردند و آن پسر را کیخسرو نامیدند و بر تخت نشاندند و فرمانبردارش شدند و او دستور داد پدربزرگش را زندانی کردند و تا هنگام مرگ در زندان بود. (دینوری، ۱۳۶۴: ۳۷-۳۸)
۲-۳-۱-۲ تاریخ بخارا
و اهل بخارا را بر کشتن سیاوش سرودهای عجیب است و مطربان آن سرودها را کین سیاوش گویند. (نرشخی، ۱۳۶۳: ۲۴)
احمدبن محمّدبن نصر گوید که ابوالحسن نیشابوری در خزائنالعلوم آورده است که سبب بنای قهندز بخارا یعنی حصارک ارگ بخارا آن بود که سیاوشبن کیکاووس از پدر خویش بگریخت و از جیحون بگذشت و نزدیک افراسیاب آمد. افراسیاب او را بنواخت و دختر خویش را به زنی به وی داد و بعضی گفتهاند که جمله ملک خویش را به وی داد. سیاوش خواست که از وی اثری ماند در این ولایت از بهر آنکه این ولایت او را عاریتی بود. پس وی این حصار بخارا بنا کرد و بیشتر آنجا میبود و میان وی و افراسیاب بدگویی کردند و افراسیاب او را بکشت و هم در این حصار بدان موضع که از در شرقی اندر آیی اندرون در کاهفروشان و آن را دروازهی غوریان خوانند و او را آنجا دفن کردند و مغان بخارا بدین سبب آنجا را عزیز دارند و هر سالی هر مردی آنجا یکی خروس برد و بکشد پیش از بر آمدن آفتاب روز نوروز و مردمان بخارا را در کشتن سیاوش نوحههاست، چنانکه در همهی ولایات معروف است و مطربان آن را سرود ساختهاند و میگویند و قوالان آن را گریستن مغان خوانند و این سخن زیادت از سه هزار سال است. پس این حصار را بدین روایت وی بنا کردهاند. (همان، ۳۲) خوارزمیها سیاوش را از اجداد خود میدانستهاند. (همان)
۲-۳-۱-۳ تاریخ طبری
از پس کیقباد کیکاووس به پادشاهی رسید وی پسر کیبیه پسر کیقباد بود.
گویند روزی که کیکاووس به پادشاهی رسید گفت: خدا این زمین و مخلوق آن را به ما داد که در کار اطاعت وی بکوشیم. وی گروهی از بزرگان اطراف قلمرو خویش را بکشت و کشور و رعیت را از دستاندازی دشمنان اطراف مصون داشت. اقامت کیکاووس به بلخ بود و پسری آورد که به جمال و کمال و خلقت نکو و به دوران خود همانند نداشت و نام وی را سیاوخش کرد و به رستم دلیر پسر دستان پسر برامان سپهبد سیستان و توابع سپرد تا به تربیت وی قیام کند و رستم سیاوخش را به سیستان برد و تربیت کرد و همچنان در کنار رستم بود و تا طفل بود پرستار و دایه برای وی فراهم آورد و چون بزرگ شد معلمان برای تعلیم وی برگزید و چون قدرت سواری یافت وی را سواری آموخت تا در فنون آداب کامل شد و در سوارکاری سر شد و مردی کامل بود که وی را پیش پدر آورد و کیکاووس پسر را امتحان کرد و او را شایسته و ماهر یافت و بسیار خرسند شد. چنانکه گویند کیکاووس دختر افراسیاب پادشاه ترکان را به زنی گرفته بود و به قولی زن وی دختر شاه یمن بود و سودابه نام داشت و جادوگر بود و در سیاوخش دل بست و او را به خویشتن خواند که نپذیرفت و قصهی او و سیاوخش دراز است و سرانجام چنان بود که سودابه چون امتناع سیاوخش را از بدکاری بدید پدر را با وی بد دل کرد و سیاوخش از رستم خواست تا از کیکاووس بخواهد که او را به جنگ فراسیاب فرستد که شاه ترکان وقتی دختر به زنی کیکاووس داده بود به شرایط خویش عمل نکرده بود و منظور سیاوخش این بود که از پدر دور شود و از کید سودابه در امان ماند. و رستم چنین کرد و از کیکاووس اجازه گرفت و سپاه فراوان همراه سیاوخش کرد که برای جنگ فراسیاب سوی دیار ترکان رفت و چون بدانجا رسید میان وی و فراسیاب صلح شد و سیاوخش قصهی صلح را با پدر نوشت.
امّا پدر بدو نامه نوشت و فرمان داد که اگر فراسیاب به شرایط خویش وفا نکند با وی جنگ کند و سیاوخش چنان دید که پیکار فراسیات از پس صلحی که در میان بوده و نقض نشده مایهی ننگ و عار است و به فرمان پدر عمل نکرد که این همه از کید زن پدر است که در او بسته و اقبال ندید و از پدر گریزان شد و نامه به فراسیات نوشت و امن خواست که سوی او رود و پدر رها کند و فراسیات پذیرفت و سفیری که در میانه بود یکی از بزرگان ترک بود که فیران پسر ویسغان نام داشت.
و چون سیاوخش چنین کرد سپاهی که همراه داشت وی را رها کرد و پیش کیکاووس رفت و چون سیاوخش به نزد فراسیات رسید وی را گرامی داشت و دختر خویش وسفافرید را به زنی وی داد و او مادر کیخسرو نبود و فراسیات سیاوخش را گرامی داشت و چون ادب و عقل و کمال و دلیری وی را بدید بر پادشاهی خویش بیمناک شد و دل با او بد کرد و دو پسر فراسیات و برادرش کیدر پسر فشنگان بد دلی وی را بیافزودند و کار سیاوخش را به تباهی کشانیدند که بر او حسد میبردند و بر ملک خویش بیمناک بودند و فراسیات اجازه داد او را بکشند و این قصه دراز است و او را بکشتند و اعضا ببریدند و زن سیاوخش دختر فراسیات آبستن کیخسرو بود و وسیله بر انگیختند که حمل وی را بیاندازند امّا نیفتاد.
و چون فیران که در کار صلح میان فراسیات و سیاوخش کوشیده بود از قتل وی خبر یافت کار فراسیات را نپسندید و وی را از عاقبت خیانت بیم داد و از خونخواهی کیکاووس و رستم بترسانید و از فراسیات خواست که وسفافرید دختر خویش را پیش وی گذاشت تا وقتی بار بنهد مولود را بکشد و فراسیات چنین کرد.
و چون وسفافرید بزاد فیران بر او و مولود رقت آورد و از کشتن او چشم بپوشید و کار را پوشیده داشت تا مولود بالغ شد و چنانکه گفتهاند کیکاووس «بی» پسر گودرز را به دیار ترکان فرستاد و گفت تا مولود زن سیاوخش را بجوید و با مادر پیش وی برد و بیبیامد و مدتها نهانی به جستوجوی مولود بود و کس از او نشان نمیداد. آنگاه از مولود خبر یافت و تدبیر کرد و مادر و فرزند را از دیار ترکان پیش کیکاووس برد.
گویند: وقتی کیکاووس از قتل فرزند خبر یافت گروهی از سالاران خویش و از جمله رستم دلیر پسر دستان و توس پسر نوذران که شجاع و جنگاور بودند بفرستاد تا از ترکان بسیار کس بکشتند و اسیر گرفتند و با فراسیات جنگهای سخت داشتند و رستم، شهر و شهره (سرخه؟) دو پسر فراسیات را به دست خویش بکشت و توس نیز کیدر برادر فراسیات را به دست خویش بکشت.
گویند شیطانها مطیع کیکاووس بودند و به پندار مطلعان اخبار سلف، شیطانها به فرمان سلیمان پسر داوود اطاعت وی میکردند و کیکاووس فرمان داد تا شهری برای وی ساختند و آن را کیدر و به قولی قیقدور نام کرد و طول شهر چنانکه گفتهاند هشتصد فرسنگ بود و بگفت تا حصاری از سرب و حصاری از شبه و حصاری از مس و حصاری از سفال و حصاری از نقره و حصاری از طلا به دور شهر برآرند و شیطانها شهر را با همه چهارپا و خزینه و مال و مردم میان آسمان و زمین میبردند.
چنان بود که کاووس میخورد و مینوشید امّا به آبریزگاه نمیرفت. آنگاه خدا عزّوجل کس بر انگیخت که شهر کیکاووس را ویران کند و او به شیطانهای خویش فرمان داد تا کسی را که آهنگ ویران کردن شهر داشت دفع کنند امّا نتوانستند و چون کیکاووس دید که شیطانها تاب دفاع ندارند سران آنها را بکشت.
کیکاووس پیوسته فیروز بود و با هر یک از پادشاهان در افتاد ظفر یافت و چنین بود تا از شوکت و ملک و توفیق مداوم بهاندیشه افتاد که به آسمان بالا رود. از هشامبنمحمّد کلبی روایت کردهاند که کیکاووس از خراسان به بابل آمد و گفت بر همه زمین تسلط یافتهام و باید کار آسمان و ستارگان و بالای آن را نیز بدانم. و خدا نیرویی به او داد که با کسان خود در هوا بالا رفت تا به ابرها رسیدند و آنگاه خداوند نیرو از آنها بگرفت و بیفتادند و هلاک شدند و او جان به در برد و آن روز به آبریز رفت و پادشاهیاش تباهی گرفت و زمین پراکنده شد و شاهان بسیار شدند که با آنها به پیکار بود و گاهی فیروز میشد و زمانی مغلوب.
گوید کیکاووس به پیکار دیار یمن رفت و در آن هنگام پادشاه آنجا ذوالاذعار پسر ابرهه ذوالمنار پسر رائش بود و چون به یمن رسید ذوالاذعار به مقابلهی وی آمد و او فلج بود و پیش از آن برای جنگ برون نمیشد و چون کیکاووس با سپاه به سوی بلاد وی آمده بود با گروه حمیر و اعقاب قحطان برون شد و بر او ظفر یافت و اسیرش کرد و اردویش را غارت کرد و کیکاووس را در چاهی کرد و طبقی بر آن نهاد. گوید: مردی به نام رستم که دلیری نیرومند بود با یاران خود از سیستان در آمد و به پندار پارسیان دیار یمن را در نوردید و کیوس را که همان کیکاووس بود از زندان رهایی داد.
گوید به پندار اهل یمن وقتی ذوالاذعار از آمدن رستم خبر یافت با سپاه سوی او رفت و هر دو حریف به دور اردوی خویش خندق زدند که از هلاک سپاهیان نگران بودند و بیم داشتند اگر حمله برند کس نماند و صلح کردند که کیکاووس را به رستم دهند و جنگ برخیزد.
و رستم کیکاووس را به بابل برد و کیکاووس رستم را از بندگی شاه آزاد کرد و سیستان و زابلستان را تیول او کرد و کلاهی زربفت داد و تاج نهاد و گفت: تا بر تختی از نقره نشیند که پایههای آن طلا باشد و تا مرگ کیکاووس و مدتها بعد از آن ولایت به دست رستم بود.
گوید پادشاهی کیکاووس یکصدوپنجاه سال بود. به پندار دانشوران پارسی نخستین کس که در عزا سیاه به تن کرد شادوس پسر گودرز بود که در ماتم سیاوخش سیاه پوش شد و این به هنگامی بود که خبر قتل سیاوخش به کیکاووس رسید و شادوس سیاه پوشید و پیش شاه رفت و گفت: چنین کرده که روزی تاریک و سیاه است. حسنبنهانی در شعر خویش گفتار ابنکلبی را درباره اسارت کاووس به دستور فرمانروای یمن تایید کرده آنجا که گوید: کاووس هفت سال در زنجیر ما بود. (طبری، ج۲، ۴۲۱-۴۲۵)
تاریخ طبری صص ۲۱۷- ۲۱۸
و نمرود سوگند خورد که خدای ابراهیم را بجوید و چهار جوجه عقاب را بگرفت و با گوشت و شراب تربیت کرد و چون بزرگ شدند و نیرو گرفتند آنها را به صندوقی بست و در صندوق بنشست آنگاه یک ران گوشت برای آنها به بالا نصب کرد و عقابها به هوای گوشت به بالا پرواز کردند و چون به آسمان رفتند به زمین نگریستن گرفت و کوهها را دید که چون مورچه همیجنبید و باز گوشت را بالا برد و زمین را دید که دریایی به آن احاطه داشت و گویی دایرهی آب بود و چون بسیار بالا رفت در ظلمت افتاد و بالا و زیر خود را ندید و بترسید و گوشت را پایین برد و عقابان به دنبال آن سرازیر شد و چون کوهها فرود آمدن آن را بدیدند و صداشان را بشنیدند ترسان شد و چیری نمانده بود از جای خویش بلرزد امّا چنین نشد و معنی گفتار خدای که فرماید: «و مکر خویش بکردند و مکر آنها به نزد خداست اگرچه نزدیک بود که از مکرشان کوهها از جا برود.»
…. دیگری گوید: ندا آمد که ای یاغی کجا میروی؟ و کوهها صدای عقابان را بشنید و آن را فرمان آسمان پنداشت و نزدیک بود از جا برود و معنی گفتار خدای که اگرچه نزدیک بود کوهها از جای برود. همین است.
و پرواز عقابان از بینالمقدّس بود و در جبلالدخان فرود آمد. و چون نمرود بدانست که کاری نتواند ساخت برجی بنا کرد و چون بسیار بالا رفت بالای آن شد تا به پندار خویش خدای ابراهیم را ببیند و حالش خرابی گرفت چنانکه پیش از آن نشده بود و خدا بنیان او را از پایه در آورد و چنانکه در قرآن فرمود: «سقف از بالا بر آنها افتاد و عذاب از زیر بیامد و ندانستند» و چون پایههای برج بر آمد فرو ریخت و بیفتاد و از آن هنگام زبانهای مردم از بیم آشفته شد و به هفتادوسه زبان سخن کردند و آنجا بابل نام یافت که از مایهی تبلبل یعنی در هم شدن است و پیش از آن زبان مردم سریانی بود.
۲-۳-۱-۴ مروجالذهب و معادنالجوهر
گویند نخستین کس از ملوک که مقیم بلخ شد و از عراق برفت کیکاووس بود! وی از آن پس که به عراق نافرمانی خدا کرد و بنایی برای پیکار آسمان بساخت رو به یمن نهاد و پادشاه وقت یمن که کیکاووس به جنگ او رفته بود شمربن فرقس بود. شمر به مقابلهی او برون شد و اسیرش گرفت و در زندانی بسیار تنگ محبوس کرد و دختر شمر که سعدی نام داشت بدو دل باخت و نهان از پدر با او و همراهانش نیکی همیکرد و چهار سال به زندان بود تا رستم پسر دستان گروهی مرکب از چهار هزار مرد از سیستان بیاورد و پادشاه یمن شمربن فریقس را بکشت و کیکاووس را برهانید و به ملکش بازگردانید و سعدی نیز همراه وی بود که بر او تسلط یافت و دربارهی پسرش سیاوش فریبش داد و حکایت او با افراسیاب ترک رخ داد که مشهور است از پناه بردن سیاوش بدو و به زنی گرفتن دخترش که کیخسرو را از او آبستن شد و کشته شدن سیاوش پسر کیکاووس به دست افراسیاب و کشته شدن سعدی به دست رستم پسر دستان و انتقام سیاوش که رستم گرفت و گروهی از سران ترک را بکشت. به نظر ایرانیان چنان که در کتاب سکیسران هست پیش از کیخسرو و جد پدری او کیکاووس پادشاهی داشت و دانسته نیست که او پسر کیست و کیخسرو فرزند نداشت و شاهی به لهراسف داد… .(مسعودی، ۱۳۶۵: ۲۲۱)
گویند شهر کشمیر را که از پیش مذکور شد کیکاووس به دیار هند بنیاد کرد و سیاوش در زندگی پدرش کیکاووس، شهر قندهار را به دیار سند که ذکر آن از پیش گذشت بنیاد نهاد. (همان، ۲۲۷)
دربارهی بناهای شگفتی که به وسیلهی پادشاهان ساخته شده بود: خانهی ششم کاووسان بود که کاووس شاه آن را در فرغانهی خراسان به نام مدبر اعظم اجسام سماوی یعنی خورشید به وضعی شگفتانگیز بنا کرده بود و المعتصمبالله آن را ویران کرد. ویرانی این خانه به وسیلهی معتصم حکایتی جالب دارد که در کتاب اخبارالزمان آوردهایم. (همان، ۵۹۱)
پس از توضیح دربارهی آتشکدهها و آتشهای مقدّس میگوید: زرادشت به بستاسف شاه فرموده بود، آتشی را که جم شاه احترام میکرده بود پیدا کنند و چون جستوجو کردند آن را به شهر خوارزم یافتند… ایرانیان گویند که کیخسرو وقتی به جنگ ترک رفته بود سوی خوارزم رفت و بر این آتش گذشت و آن را احترام نهاد و سجده کرد. (همان، ۶۰۴)
۲-۳-۱-۵ التنبیه و الاشراف
ذکر طبقهی سوم از ملوک قدیم ایران که کیانیان یعنی عزیزان بودند: اول آنها کیقباد یکصد سال و بیست سال پادشاهی کرد و کیکاووس صد سال و پنجاه سال و کیخسرو شصت سال. (مسعودی، التنبیه، ۱۳۶۵: ۸۵)
۲-۳-۱-۶ آفرینش و تاریخ
گویند کیکاووس پیروزمند و نیک روز بود و بر اثر پیروزی و نیک روزی که خداوند نصیب او کرده بود خواست که از آسمان آگاه شود. قصری را که در بابل است بنا کرد و بر آن صعود کرد. خداوند بر او خشمگین شد و او را ترک کرد تا آن رفعت و بلندی مقامش فرو کاست و ناتوان شد و خداوند فرشتهای را فرستاد تا قصر او را با تازیانهای آتش زد و آن را قطعه قطعه کرد و ویران کرد و پادشاهان بر او عصیان کردند و او به جنگ پادشاه یمن رفت و با او پیکار کرد. او را محاصره کردند و اسیر گرفتند و در بند نهادند. چنانکه یاد کردیم و این داستان آنگونه که روایت شده مانند داستان نمرود است.
گویند رستم با گروه انبوهی از سیستان بیرون شد و از سیمرغ خواست تا با او همراه شود. سیمرغ پر خویش بدو داد و گفت هرگاه نیازمند شدی آن را در آتش افکن. من در دم حاضر میشوم. رستم روانه شد تا به یمن رسید و با ایشان پیکاری سخت کرد. گویند پادشاه حمیر جادوگر بود و به افسون، شهر خویش را برداشت و میان آسمان و زمین معلق ساخت. رستم پر سیمرغ را در آتش افکند و در دم سیمرغ حاضر شد و رستم را بر پشت خویش سوار کرد و اسبش را با چنگهایش گرفت و در آسمان پرواز کرد تا برابر شهر رسید و در حالی که مثل رعد صدا میکرد بال گشود و بر شهر فرود آمد و رستم با ایشان پیکاری عظیم کرد و کیکاووس را از چاه بیرون آورد و سُعدی را نیز همراه او بیرون آورد و هر دو را به بابل فرستاد.
گویند میان سعدی و سیاوشبن کیکاووس داستانی روی داد به مانند داستان یوسف و زلیخا که او را به خویشتن خواند به زشتی و گویند سعدی دلباختهی او شده بود و برای دلربایی از سیاوش نیرنگها ساز کرد. اگرچه سیاوش هرگز اجابت نکرد. سعدی نزد پدرش از وی شکایت کرد تا سیاوش را به زندان افکندند و کمر به قتل وی بست. خبر به رستم رسید. دانست که از نیرنگ سعدیست. آمد و او را از خانه بیرون برد و سرش را برید و سیاوش در سرزمین ترک کشته شد و شهریاری کیکاووس صدوپنجاه سال بود و آنچه ما در این داستان یاد کردیم امکانپذیر است مگر داستان سیمرغ. (مقدّسی، ۱۳۷۴: ۵۰۴-۵۰۵)
۲-۳-۱-۷ مفاتیح العلوم
در مفاتیحالعلوم به رغم آن که در قرن چهارم نوشته شده و مؤلف آن قطعاً به منابع فراوانی دسترسی داشته است؛ در خصوص پادشاهان تاریخ ایران فقط به القاب آنان اشاره شده است:
کیانیه: کی به معنی جبار است و کیان همان جبابرهاند.
کیقباد: لقبش اول است.
کیکاووس: لقبش نمرد است یعنی نمرده است. گمان میکنم او همان کسیست که عبرانیها نمرودش مینامند. (خوارزمی، ۱۳۴۷: ۱۰۰)
۲-۳-۱-۸ الفهرست
ابنندیم در خصوص نامهنگاری در عهد پادشاهان قدیم ایران میگوید در آن عصر نامهنگاری بسیار گم بود و مردم بر بسط کلام و بیان معانی به الفاظ صحیح نداشتند و آنگاه جملاتی از پادشاهان افسانهای ایران ذکر میکند. از جمله عبارت زیر را از کیکاووس خطاب به رستم نقل کرده است:
و نیز از آن جمله است: از کیکاووس پسر کیقباد به رستم: من تو را از قید بردگی آزاد ساختم و سجستان را به ملکیت تو دادم. بردگی را برای هیچکس مخواه و سجستان را به مالکیت خود در آور به همانگونه که به تو امر کردم. (ابن ندیم، ۱۳۶۶: ۲۱)
راهنمای نگارش مقاله درباره دکتری - بررسی روایات کیکاووس در متون اساطیری، حماسی، ...