موسکا در کتاب تئوری حکومت و حکومت پارلمانی، گردش نخبگان را چنین تشریح می کند:
وقتی که استعداد فرماندهی و اعمال کنترل سیاسی دیگر تنها متعلق به حکم قانونی نیست، بلکه به قدر کافی در میان مردم رواج یافته است، وقتی که در خارج از طبقه ی حاکم ، طبقه ی دیگری شکل گرفته که خود را علی رغم داشتن صلاحیت سهیم شدن در مسئولیت های حکومت، محروم از قدرت می بیند، آنگاه حکومت مزبور به مانعی در سر راه یک نیروی اساسی مبدل گشته و باید به نحوی از انحا از میان برداشته شود. (تی بی باتامور ،۱۳۶۹، ۶۱)
موسکا، جنبه های فردی و روانی برتری نخبگان بر توده ها را نادیده می گیرد و در عوض معتقد است آنچه که به اقلیت نخبه قدرت می بخشد و به آن امکان رسیدن به قدرت می دهد، سازمان و ساخت آن است. به بیان دیگر، مهمترین امتیاز و کیفیت در تمایز بین نخبگان قدرت با دیگران این است که افراد متشکل در گروه نخبه می توانند خیل عظیم افراد پراکنده جامعه را رهبری نمایند.
۲-۱۵-۳ نظریه ی روبرت میشلز
میشلز از با نفوذترین و زیرک ترین نظریه پردازان نخبه گرایی است. او با مطالعه ی حزب دموکرات آلمان به این نکته پی برد که رهبران حزبی مهارت های خاصی دارند که توده ها فاقد آن هستند. از نقطه نظر فرهنگی، نخبگان از تحصیلات بهتری نسبت به توده ها برخوردارند. از منظر روانشناختی، رهبران سازمانی دارای استعداد حکمرانی بر توده ها هستند. هم چنین رهبران، ارتباطات خبری را در انحصار داشته و خدمات اجتماعی را کنترل می کنند.
تحلیل میشلز به سنت اروپایی خاصی توجه دارد که ابتدا حزب را به منزله ی سازمانی که برای تأمین منافع بیشتر اعضای خود طراحی شده است در نظر می گیرد. میشلز به این مسئله می پردازد که یک حزب یا اتحادیه باید سازمان نیرومندی ایجاد کند تا بقای خود را جهت وصول به اهداف مورد نظر سازمانی، اطمینان بخشد. اغلب نهاد های حرفه ای و احزاب سیاسی، ساختار های رهبری الیگارشیک را برای این منظور به نمایش می گذارند. از نظر میشلز، با ظهور دموکراسی احزاب سیاسی متولد شده اند، اما حتی دموکراتیک ترین آن ها، به صورت سازمان های الیگارشیک در می آیند.
آموزه ی میشلز درباره ی نخبگان را باید در «قانون آهنین الیگارشی»[۱۲] جستجو کرد. بر اساس این قانون، در هر سازمانی، تشکیل یک گروه متنفذ اجتناب ناپذیر است. از طرف دیگر، هر سازمانی متکی بر بوروکراسی بوده و از این رو، کارایی شرط اساسی در هر سازمان به شمار می رود و به تدریج قدرت، الیگاریته می شود به طوری که سخن از سازمان، سخن از الیگارشی خواهد بود. میشلز در این باب جمله ی قصاری دارد: «کسی که سخن از سازمان می گوید، سخن از الیگارشی می گوید».
در اندیشه میشلز، با هیچ روشی نمی توان از الیگارشی حاکمدر سازمان حزبی جلوگیری کرد، زیرا اگر بخواهیم از طریق قانون، سلطه ی رهبران را محدود کنیم، این رهبران نیستند که عقب می نشینند، بلکه قوانین به تدریج ضعیف می شوند. در واقع هنگامی که رهبران به قدرت رسیدند، هیچ نیرویی نمی تواند آن ها را پایین بکشد.
به عقیده ی میشلز، گرایش به سوی تخصص گرایی افراطی در سازمان حزبی موجب می شود که پدیده ی بوروکراسی به تدریج خود را بر ساختار حزبی تحمیل کند. میشلز بر فرایندی تأکید دارد که به موجب آن، قدرت از دست مردم خارج شده و در اختیار بوروکرات ها قرار می گیرد و در این راستا حکومت «صاحب منصبان بوروکراتیک» شکل می گیرد.
۲-۱۶ نظریه ی نخبه گرایی جدید:
نظریه پردازان نخبه گرایی مدرن بر خلاف نظریه پردازان نخبه گرایی کلاسیک در مورد انسجام نخبگان در جوامع صنعتی غرب، تواقف ندارند. در زیر به نظریات چند نخبه گرای مدرن می پردازیم:
۲-۱۶-۱ جوزف شومپیتر
شومپیتر اصول کلاسی دموکراسی را که در آن دموکراسی، آیده آل های مشخصی را درباره ی مشارکت در زندگی سیاسی و رابطه بین رهبران سیاسیو مردم در بر می گیرد، آشکارا رد می کند و تئوری دیگری را درباره ی دموکراسی به عنوان «رقابت برای رهبری سیاسی» جایگزین آن می کند. «… روش دموکراتیک آن ترتیبات نهادی برای رسیدن به تصمیمات سیاسی است که در آن افراد از راه مبارزه ی رقابت آمیز برای به دست آوردن رأی مردم قدرت تصمیم گیری را کسب می کنند.» نتیجه ی این مفهوم در نظر داشتن دموکراسی به صورت ابزار کم و بیش تکامل یافته ای است که تنها قابلیت تغییرات ناچیز فنی را دارد و از این لحاظ با مفهوم دیگری از دموکراسی هماهنگ است که اساساً در دهه های پس از جنگ جهانی دوم گسترش یافته و با اصطلاح «دموکراسی با ثبات» بیان شده است. بر اسا این دید گاه وجود دموکراسی با ثبات یا پایدار در یک جامعه ی خاص اصولاً به پاره ای از ارزش های مردم آن جامعه وابسته است، یعنی به وجود یک اجماع اساسی یا به تعبیری یک نظام ارزشی مشترک. (تی بی باتامور، ۱۳۶۹، ۳۴) بنابر این به باور شومپیتر دموکراسی حکومت سیاستمداران است و نه حکومت مردم و دموکراسی صرفاً یک نظم نهادی برای رسیدن به تصمیم های سیاسی است و نه یک هدف نهایی. سیاستمداران سودا گران رأی هستند همان گونه که دلالان سوداگران سهام در بازار بورس هستند. اما سیاستمداران برای کسب حمایت رأی دهندگان ناچارند اندکی نسبت به خواست ها و منافع انتخاب کنندگان پاسخگو باشند. تنها اگر اندازه ای رقابت برای به دست آوردن رأی وجود داشته باشد ممکن است بتوان به نحو مؤثر از حکومت مستبدانه اجتناب کرد.
۲-۱۶-۲ سی رایت ملیز
شبکه ی قدرت نخبگان در انگلستان و آمریکا، مدت هاست مورد مطاله قرار گرفته است. دل مشغولی محوری این ادبیات، شناخت میزان اتحاد یا افتراق ساختار های نخبگان ملی است. ریشه ی این مطالعات به جدال میان کثرت گرایان و نخبه گرایان رادیکال در دهه های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ در ایالات متحده ی آمریکا بر می گردد. مطالعات میلز تأثیر زیادی بر مطالعات مربوط به شبکه قدرت نخبگان گذاشت.
نظریه ی میلز مبتنی بر سه لا ای بودن توزیع قدرت است. در لایه ی بالایی، کسانی قرار دارند که در رأس نهاد های عمده ی جامعه مدرن مانند قوه ی مجریه ی حکومت ملی، شرکت های بزرگ تجاری و تأسیسات نظامی قرار دارند. بر اساس نظر میلز الگوی کثرت گرای منافع رقیب، صرفاً در مورد لایه ی میانی تطبیق پذیر است. لایه ی میانی تعامل نیمه سازمان یافته میان گروه ذی نفوذ و قوه ی قضائیه است که کثرت گرایان به اشتباه، آن را به سرتاسر ساختار قدرت در جامعه ی سرمایه داری تعمیم داده اند. اجتماعی از توده ها که از لحاظ سیاسی متفرق اند، لایه ی زیرین را اشغال می نمایند. مطالعات میلز به کشف ارتباط میان نخبگان اقتصادی و نخبگان حکومتی منجر شد که در اصطلاح او همان «ثروتمندان کورپورات» و «رهبران سیاسی» می باشند. میلز چنین بیان می دارد که تمرکز گرایی فزاینده در قوه ی مجریه حکومت فدرال با افول نقش سیاستمداران حرفه ای و رشد نقش افراد سیاسی از دنیای شرکت های تجاری، همراه بوده است. علی رغم این، میلز ادعا کرد که این یک اشتباه خواهد بود اگر معتقد شویم که بدنه ی سیاسی صرفاً دنباله ی دنیای شرکت های تجاری است، یا اینکه نمایندگان این شرکت ها آن را تحت کنترل در آورده اند. (فرهادی ،۱۳۸۸ ، ۶۵-۶۶)
جهش اساسی نخبه گرایی جدید با ظهور سی رایت میلز آمریکایی آغاز شده است. او با مطالعه ی ساختار قدرت در آمریکا به این نتیجه دست می یابد که قدرت در جامعه ی آمریکا، نهادینه شده است و از میان نهاد های موجود، سه نهاد سیاسی، اقتصادی و نظامی، موقعیتی ممتاز را به خود اختصاص داده اند. میلز به منظور انجام چنین تحلیلی که به مطالعه ی سیستماتیک در مورد نخبگان جامعه آمریکا می پردازد و درباره ی ترکیب، منشأ اجتماعی اعضای گروه نخبه، چگونگی تشکیل نخبگان و روابط بین نخبگان مختلف ارزیابی دقیقی را ارائه می دهد.
۲-۱۶-۳ رابرت دال
دال کوشید نظریه ی نخبه گرایی را با بررسی تصمیمات سیاسی معین و مطرح کردن این پرسش آزمون کند که آیا یک گروه نخبه مشخص در هر مورد مسئول نتیجه ی اعمال خود بوده است. دال به این نتیجه رسید که هیچ گروه نخبه ی منحصر به فردی وجود ندارد، بلکه تعدد یا کثرت منافع است که وجود دارد. البته دال به هیچ وجه نمی گوید که این منافع متعدد با شرایط برابر رقابت می کنند، بلکه استدلال می کند که این منافع گوناگون به ویژه در دسترسی پذیری به منافع و بنابراین در توانایی برای تأثیر گذاری در تصمیمات نابرابرند. دال همچنین میان آنچه «برجستگان اجتماعی»، «برجستگان اقتصادی» و «صاحب منصبان سیاسی» می نماید تمایز برقرار می کند. در واقع او یک نظام گروه های نخبه ی رقیب را مطرح می کند. دال چنین نظامی را «چند سالاری» توصیف می کند که در آن دولت و ساختارهای سیاسی عرصهای را فراهم می کنند که در آن عرصه گروه های ذی نفوذ گوناگون می توانند بر سر پیشنهاد های سیاسی چانه بزنند و رقابت کنند. در جامعه هیچ گروهی به تنهایییک گروه ذی نفع اکثریت را تشکیل نمی دهد و بنابر این جامعه شامل گروه های ذی نفع اقلیت رقیب و اگرچه نه لزوماً برابر است. بنا به تعریف، هیچ گروه ذی نفع خاصی نمی تواند حتی در مواردی که منافعش مستقیماً و به طور قابل توجهی تأثیر می پذیرد لزوماً انتظار داشته باشد که بر دیگران مسلط گردد.
آموزه ی «گردش نخبگان» که در نظریات پاره تو، موسکا و میکلس مشاهده می شود، گردش نخبگان، به فرایند گردش افراد میان نخبگان و غیر نخبگان از یک سو و جابجایی یک گروه نخبه ی قدیمی به وسیله ی گروه نخبه ی جدید از سوی دیگر اطلاق می گردد. در اندشه پاره تو گردش نخبگان ناشی از افول منافع مستقر و ظهور منافع نو به شمار می آید. برخی تغییرات اجتماعی مانند انقلاب، از مصادیق بارز گردش نخبگان محسوب می شود. در همین راستا، پاره تو معتقد است که پس از وقوع انقلاب، گروه شیران حکومت را به دست می گیرند. با این وجود باید این گروه استراتژی هایی را بپرورانند تا بتوانند امتیازات کسب کرده را حفظ نمایند. اما به تدریج گروه روباهان به خود آمده و در آغاز اگر چه ممکن است از نخبگان حاکم نباشند ولی به تدریج به شیوه ی خود قدرت را به دست می گیرند و بسیار اتفاق می افتد که شیران را از صحنه خارج می کنند و این وضع به طور ادواری ادامه می یابد. در اندیشه ی موسکا، علاوه بر تصدیق جابجایی نخبگان و بر کنار شدن گروه نخبه قدیمی به دست یک گروه نخبه ی جدید، نوع دیگری از گردش به چشم می خورد که در طی آن، گروه نخبه ی موجود به واسطه ی راه یافتن افرادی از طبقات پایین تر جامعه به داخل آن گروه، تجدید قوا می نماید.
۲-۱۷ مبانی نظری سیاست خارجی:
از زمان شکل گیری حکومت های ملی و به تبع آن پیدایش روابط بین الملل مدرن در قرن هفدهم میلادی، دو دیدگاه بدبینانه و خوش بینانه در مورد ماهیت و محتوای روابط بین الملل وجود داشته است. بر همین اساس، دو مکتب فکری یا نمونه ی عالی آرمانگرایی و واقعگرایی در ادبیات روایط بین الملل شکل گرفته که به نوبه ی خود به پردازش نظریات متعارض منجر شده است.
یکی از مباحث بسیار مهم در سلسله مباحث سیاست خارجی بررسی نوع رویکرد ایده آلیستی یا رئالیستی یک نظام سیاسی در عرصه روابط و تعاملات بین المللی می باشد. معمولاً دولت ها متناسب با ایدئولوژی، موقعیت اقتصادی و سیاسی خود، در اتخاذ تئوری آرمانگرایی و یا واقع گرایی نسبت به تأثیرات محیط بین الملل از خود واکنش نشان می دهند.
۲-۱۸ چارچوب نظری واقعگرایی کلاسیک:
واقعگرایی در فضای بین دو جنگ جهانی و بخصوص در فضای پس از جنگ دوم جهانی، و در آثار دو متفکر بزرگ ظهور یافت. متفکرانی چون “ای اچ کار” و “هانس جی مورگنتاو” در این فضا به توصیف نظری فضای جنگ بین دولت-ملت ها و علل آن پرداختند.
در برداشت سیاستمداران واقع گرا از سیاست، قدرت ملی و منافع ملی دو اصل مهم و حیاتی قلمداد می شوند. در این تفکر بازیگر خردمند کسی است که به طور پیوسته در جهت ارتقای منافع مادی و معنوی خود باشد. به این معنا که حفاظت از تمامیت ارضی، امکانات و منابع درآمدزا و دفاع از ارزش ها و باورهای عمومی از اهداف استراتژیک هر واحد سیاسی به شمار می رود. در اینجا قدرت و منافع در عرض یکدیگر قرار می گیرند و برای سیاستمداران واقع گرا، اعمال رفتارهای سیاسی، متأثر از شناخت واقع بینانه آن ها از جامعه بین المللی می باشد. (کاظمی ، ۱۳۷۶ ،۹۹۱)
یک کارگزار واقعگرا، انسان معقولی است که به ظرافت های سیاسیت خارجی آگاه است و شیوه های چانه زنی، بده بستان، تعدیل و تفاهم را بر روش های دیگر، که فرایند مبهم، مخاطره انگیز و تعارض آفرین دارد، ترجیح می دهد. به طور دقیق در همین جا واقعگرایان راه خود را از آرمانگرایان، که معتقد به اولویت اخلاق، اصول، قواعد و موازین حقوقی هستند، جدا می کنند.
از نگاه رئالیست ها حصول به امنیت و استواری در عرصه سیاست خارجی ممکن نخواهد بود، مگر آنکه نیروی نظامی حرفه ای و امکانات و تجهیزات کارآمد و مجهز به عنوان پشتوانه سیاست خارجی و دستگاه دیپلماسی نقش ایفا کند. و حتی برخی از پیروان این نظریه معتقدند قدرت نظامی مؤثرتر از توانایی اقتصادی می تواند نقش ایفا کند.
هانس جی مورگنتا از طرفداران سرسخت رئالیسم بر این نظر است که پی گیری مبانی اخلاق عمومی و مفاهیم انتزاعی در رفتار دولتها کاری بیهوده است و اساساً اخلاق گرایی و باید و نبایدهای اخلاقی در روابط بین دولت ها جایگاهی ندارد. (هانس، جی. مورگنتا ، ۱۳۷۴ ،۱۹)
ماکیاولی از جمله کسانی بود که با نظریه ی معروف خود، یعنی «هدف وسیله را توجیه می کند»، دست دولتمردان و سیاستمداران را برای تحقق نظریه واقع گرایی باز گذاشت. ماکیاولیسم به عنوان یک تفکر غالب سیاسی، ابزار دست سیاست مداران واقعگرا است.
۲-۱۹ چهار چوب نظری آرمان گرایی کلاسیک:
آرمانگرایان، مکتب رئالیسم را به قهقرایی بودن، بدبین نسبت به طبیعت و فطرت انسان، خودبین و خودخواه متهم می کنند. آرمانگرایان سیاست را «هنر حکومت خوب» می دانند در حالی که واقع گرایان سیاست را «هنر ممکن» تلقی می کنند.
برای آرمانگرایان عدالت، اخلاق، تبعیت از قوانین وضع شده و حقوق بشر در هر شرایطی پسندیده است و سیاست و قدرت را یک انحراف از اصول والای انسانی و اخلاقی تلقی می کنند. آرمانگرایان تمدن ها را محصول همزیستی جوامع در یک نظام قانونمند می دانند و کاربرد زور را نامشروع تلقی می کنند و بکارگیری خشونت و جنگ را حربه حکام فاقد فضیلت می دانند.
پیروان ایده آلیسم در سیاست خارجی بر این عقیده اند که لازمه تأمین امنیت و صلح دائمی و پایدار این است که هر واحد سیاسی ضمن پایبندی کامل به سازمان ها، نهاد ها، حقوق و تکالیف بین المللی، لازم است که امنیت خود را جدای از امنیت سایر دولت ها نیز نداند. بنابراین لازم است امنیت کشورها را امنیت خود، و تجاوز به حریم امنیتی دیگر کشورها را مایه سلب امنیت خود بداند. (کاظمی ،۱۳۷۶، ۹۹۲)
اما در شرایط کنونی، برخلاف جامعه خیالی آرمانگرایان که تصویری از آن در بالاترسیم شد، هیچ کشوری مصالحه و معامله درخصوص منافع ملی خود را نمی پذیرد و سرنوشت سیاسی و ملی خود را به مقدرات مخاطره آمیز دیگر دولت ها گره نمی زند.
همانگونه که ملاحظه می شود هر دو شیوه ی نگرش واقعگرایی و آرمانگرایی، هنجاری و تجویزی هستند، ولی خاستگاه بینشی و تلقی آن ها از انسان، جامعه، حکومت و تعامل میان آن ها و غایت وجودیشان متفاوت است.
بر خلاف نظر آرمانگرایان که بر توسعه ی اصول رفتار بین المللی بر اساس حقوق و سازمان های جهانی تأکید دارند، واقعگرایان هنوز دولت های ملی را به عنوان واحد اصلی، مبنای تجزیه و تحلیل قرار می دهند و معتقدند که بین منافع و اهداف واحد های سیاسی مختلف هیچ گونه تفاهم و هم سویی وجود ندارد. نتیجه ی چنین فرضی آن است که دولت ها برای دستیابی به منافع و اهداف متعارض ممکن است بر روی هم شمشیر بکشند وانسان ها را قربانی مطامع و انگیزه های مادی و معنوی خود کنند. در اندیشه ی واقعگرایی، روابط میان دولت ها اعم از آنکه رقابتی باشد یا تخاصمی و تفاهمی، ماهیتی بین خیر و شر دارد. بدین معنی که روابط میان آن ها در ماهیت تحت تأثیر عناصری است که از میل بده_بستان و چانه زنی شکل می گیرد.
هنری کسینجر، که گرایش به رئالیسم دارد، تعارض میان واحد های سیاسی را ناشی از برداشت و بینش متفاوت آن ها از قواعد بازی و مفاهیم حق و باطل، عدالت و مشروعیت تلقی می کند. او با تکیه بر عنصر مشروعیت، ضابطه ی ثبات و ناپاداری را در برداشت همگون و یا ناهماهنگ از اهداف و ابزار سیاست خارجی می داند. مشروعیت مورد نظر او شامل یک چارچوب مورد قبول نظم بین المللی به وسیله ی تمام قدرت های عمده و بازیگران روابط بین الملل است.
کسینجر اختلاف نگرش در نظام بین المللی معاصر را در تعارض مستمر میان دو طرز اندیشه و عمل «دولتمرد سیاسی» و پیامبر «انقلابی» جستجو می کند. هدف مقدم دولتمرد سیاسی بر محور بقا، می چرخد و تاریخ به او آموخته که سیاست خارجی قائم به فرد، سخت شکننده و مشکوک است و برای نیل به منافع میانه روی و درستکاری در حقیقت و مصلحت اندیشی ضروری است. برعکس، پیامبر انقلابی از مصلحت اندیشی گریزان است و به جای درستکاری در حقیقت، خود به خلق آن مبادرت می کند و برای رسیدن به هدف از هیچ مخاطره ای نمی هراسد. به زعم کسینجر، رویارویی این دو چهره، نمایانگر عصر بروز بحران های مستمر بی ثباتی و ناپایداری در روابط بین الملل است. (کاظمی، سید علی اصغر،، ۱۳۷۶ص ۹۹۱)
با بررسی آراء و اندیشه های مکاتب رئالیسم و ایده آلیسم این نکته روشن می شود که هر دو دیدگاه راه افراط و تفریط را در پیش گرفته اند. سیاستمدار فاقد اخلاق، آرمان و جهان بینی همان قدر ناکام هستند که آرمانگرای یوتوپیایی که نسبت به واقعیات موجود جهان بی تفاوتی نشان می دهد.
۲-۲۰ چهارچوب نظری نو واقعگرایی:
کنت والتز را می توان پایه گذار مکتب نو واقع گرایی نامید. والتز در دوره اول عمر نظریه پردازی خویش، با انتشار کتاب مشهور خود: «بشر، دولت و جنگ» در سال ۱۹۵۹، بیشتر مدافع مورگنتا و در قلمرو نظریه واقعگرایی کلاسیک است. پس از آنکه در دهه ی ۷۰، نظریه ی واقعگرایی با مشکلات عمده ای روبرو شد و تا حدودی به حاشیه رفت، والتز وارد دومین مرحله ی نظریه پردازی خویش گشت، و با انتشار کتاب «نظریه های سیاست بین الملل» در سال ۱۹۷۹، واقعگرایی را از انزوا خارج ساخت و نظریه ی نو واقعگرایی را عرضه نمود.
نو واقع گرایی هم چنان دولت را به عنوان بازیگر اصلی صحنه ی سیاست بین الملل می داند، روایتی قدرتمند از واقعگرایی کلاسیک است که می گوید تا وقتی نظام بین الملل اقتدار گریز باشد کشمکش بر سر قدرت و امنیت ادامه خواهد داشت. اما از طرفی استدلال می کند که علیرغم اعتقاد رئالیسم کلاسیک، ریشه جنگ و صلح در ساختار نظام بین الملل نهفته است، نه سرشت انسان و ماهیت کشورها.
از نظر والتز نظام بین الملل دارای ساختار دقیقاً تعریف شده ای است که در آن می باید به اصل نظام دهندگی، ویژگی واحد های موجود در نظام و کیفیت توزیع توانایی واحد ها توجه داشت. بر این اساس در نظام سیاسی داخلی اصل نظم دهندگی به صورت سلسله مراتبی می باشد. که در آن قدرت بر مبنای صلاحیت های قضایی و قانونی و نیز فرایندهای سیاسی اعمال می شود. در حالی که در نظام بین الملل رفتار دولت ها نسبت به یکدیگر بر پایه ی نبود اقتدار مرکزی تنظیم می گردد. بر مبنای این استدلال اصل نظم دهنده ی نظام بین الملل، دولت ها را بر آن وا می دارد تا بدون توجه به میزان ظرفیت شان، به وظیفه اولیه ی خویش یعنی تقویت قدرت نظامی و خود یاری عمل کنند. در حقیقت در فرایند جامعه پذیری دولت ها می آموزند که ضمن اتکاء به خود و بی اعتمادی نسبت به دیگران، از طریق انباشت امکانات برای جنگیدن علیه یکدیگر، امنیت خویش را حفظ کنند. به طور کلی و بنا به نظر نو واقعگرایان ماهیت نبود اقتدار مرکزی نظام بین الملل به صورت یک اصل نظم دهنده سبب شده تا در طول چندین قرن با وجود دگرگونی های عظیمی که در ترکیب داخلی دولت ها به وقوع پیوسته، همچنان به صورت یک الگو در سیاست بین الملل باقی بماند.
بطور کلی، مشابهت ها و تفاوت های نظری گفتمان واقعگرایی کلاسیک و نو واقعگرایی را می توان اینگونه بیان نمود:
مشابهت ها: در هر دو گفتمان، دولت ها به عنوان عاملان اصلی عرصه روابط بین الملل محسوب شده و این عاملان در یک فضای مبتنی بر آنارشی به ملاحظات سیاست قدرت توجه دارند. همچنین، قرار داشتن دولت ها در یک وضعیت طبیعی بین المللی، آنان را مجبور به تمرکز بر حفظ امنیت خود، و مبارزه برای بقا می نماید.
تفاوت ها: نو واقعگرایی، ریشه های روابط بین الملل را بر تئوری های هابز در مورد طبیعت بشر بنا نمی گذارد. از سوی دیگر، ملاحظات ساختاری نو واقعگرایی، بر خلاف نمونه کلاسیک آن، اهمیت کمتری برای دولتمردان و رهبران سیاسی قائل می شود. در تئوری کلاسیک، با ارجاع به افکار توسیدید، اهمیت زیادی برای تصمیمات رهبران در سیاست خارجی در نظر گرفته می شد که این اهمیت، با وجود مفهومی به نام سیستم، بسیار کم اهمیت جلوه می کند. لذا در آخر، مفهوم سیستم، مفهومی است که در واقعگرایی کلاسیک اصلاً به آن بها داده نمی شود. عدم توجه به مفهوم سیستم و سطوح مختلف آن، همچنان که والتز معتقد است، مانع اصلی در توسعه نظریه واقعگرایی است. ایرادی که در گفتمان نو واقعگرایی، والتز سعی در اصلاح آن دارد. (محمد خانی، ۱۳۸۸، ۹۹)
۲-۲۱ چهارچوب نظری نو آرمانگرایی:
در اواسط دهه ی ۸۰ میلادی چالش نظری مکتب آرمانگرایی وارد مرحله ی نوینی شد. از این زمان به بعد ادبیات روابط بین الملل شاهد ظهور نظریه ی جدیدی است که به نئو لیبرالیسم یا نوآرمانگرایی شهرت دارد. همچنان که نو واقعگرایی، بر پایه مفاهیم واقعگرایی کلاسیک پایه گذاری شده و برخی از پایه های نظری آن را می پذیرد، نو آرمانگرایی نیز در روابط بین الملل همین وضعیت را دارد. گفتمان نو آرمانگرایی نیز محصول سالهای پس از جنگ جهانی دوم و احساس نیاز صاحب نظران در تجدید نظر در این پارادایم، و در پی شکست جامعه ملل در جلوگیری از وقوع جنگ جهانی دوم بود. نو آرمانگرایی کوششی برای توضیح پیشرفت های صورت گرفته در اقتصاد سیاسی جهانی پس از جنگ دوم جهانی، با تاکید و تمرکز بر نقش مرکزی نهادها و سازمان ها در سیاست بین الملل بود.
این گفتمان جدید توانسته است تا حدی با گفتمان کلاسیک آرمانگرایی فاصله بگیرد و با خلق ادبیات جدید در صحنه سیاست بین الملل، به توضیح و تبیین نظری روابط بین کشورها بپردازد. بر طبق عقیده ی این نظریه، حتی در شرایط بی نظمی و فقدان یک حکومت مرکزی در سطح جهان، می توان با کمک نهادها و سازمان های بین المللی به همکاری بین المللی دست یافت.
نوآرمانگرایی عقیده دارد که وقتی کشورها با هم تعامل و تماس مکرر دارند، احتمال دارد که درک کنند همکاری با سایر کشور ها برای آنان مفید و سودمند است. این به نوبه ی خود بر اراده و انگیزه ی آن ها به همکاری تأثیر مثبت می گذارد. فراتر از این کشور ها متوجه می شوند که هزینه ی رعایت تعهدات و مجازات ترک همکاری، کمتر از منافع اقدام دسته جمعی است، در نتیجه امکان شکل گیری همکاری بیشتر است.
نوآرمانگرایی، نهاد های بین المللی را به عنوان مهم ترین ابزار می داند که شکل گیری همکاری بین کشورها را تسهیل می کند. در شرایط بی نظمی و در فقدان یک دولت مرکزی یا قدرت سلطه گرا، همکاری های بین المللی با کمک نهاد های بین المللی قابل دستیابی است. در حقیقت، نهاد های بین المللی اثرات و پیامد های بی نظمی را تعدیل کرده و مشکلات فریب کاری و ترک همکاری که موانع اصلی همکاری هستند را حل می کنند.