نظریه کاتز[۲۸] : در این نظریه تعصّب نوعی نگرش[۲۹]پنداشته می شود و این نگرش دارای کارکردهایی است. الف)کارکرد دانشی[۳۰]: نگرش، تجربیات فرد را تشریح می کند ونگرش فرد بر اساس تجربیات وی شکل می گیرد. با نگرش ما فکر می کنیم آنچه را که مشاهده کرده ایم درک می کنیم. این یک نیاز بزرگ است که احساس کنیم دنیایی را که در آن زندگی می کنیم می فهمیم. ب)کارکرد ابزاری، سودگرایانه یا وسیله ای[۳۱]: یک نگرش در ذهن افراد با پاداش و تنبیه همراه است. فرد کارهایی را که پاداش به دنبال دارد انجام می دهند و از انجام کارهایی که تنبیه به دنبال دارد اجتناب می کند. این انگیزه مردم را در جهت اتخاذ نگرش گروه مرجع خود تحت تأثیر قرار می دهد وباعث می شود فرد نگرش هایی را اتخاذ کند که یا پاداش به دنبال داشته باشند یا باعث فرار از تنبیه باشند. ج)کارکرد ارزش بیانی[۳۲]: افراد از طریق نگرش های خویش سعی در ابراز وجود دارند وپذیرش یک نگرش بخشی از تلاش ما برای خودشکوفایی است. با پیوستن به سیستمی از ارزش ها خودباوری وتمامیّت را بدست می آوریم. د)کارکرد دفاع از خود[۳۳]: نگرش های تعصب آمیز فرد به وی کمک می کنند تا از خود شکننده وضعیف خویش در برابر سرزنش ها وخودانتقادی ها[۳۴] محافظت کند. در واقع تعصب به فرد دارنده، احساس برتری نسبت به گروه دیگر را می دهد که از نظر عقلانی قابل توجیه نیست(وب سایت اُوِرکامینگ هَیت پورتال[۳۵]،۲۰۰۵).
نظریه ی هویت اجتماعی تاجفل[۳۶]: یکی دیگر از اجزای مهم در بحث در مورد علل ونگهداری تعصب این نظریه است. طبق این نظریه افراد به طور طبیعی تصویر از خود[۳۷] وهویت اجتماعی مثبتی در نظر دارند که با این روند افزایش یافته است وطبقه بندی افراد به صورت درون گروهی[۳۸](خودی)وخارج از گروهی[۳۹](غیر خودی) است به این ترتیب، نیاز به هویت اجتماعی از تشکیل تعصّب حمایت می کند(گیدنز[۴۰]،۲۰۰۱، ترجمه چاوشیان، ۱۳۸۳).
بر اساس نظریه پیاژه[۴۱] : می توان گفت فرد متعصّب، از نظر شناختی، دچار خطایی بنیادین است او اجازه نمی دهد محتوای دانش وآگاهی های جدید با محتوای دانش وآگاهی های پیشین وی درگیر شوند ودر تعامل باشند. «ذهن، اطلاعات رسیده از جهان خارج را بازسازی وتفسیر وتعبیر مجدد می کند تا آن را با چارچوب درونی خود منطبق گرداند» ورود افکار واطلاعات جدید، همواره باعث تغییر در محتویات دانش وآگاهی قبلی نمی شود؛ بلکه گاهی خود آنها در معرض تغییر قرار می گیرند ودر نهایت، به تجارب فرد، افزوده می شود و واقعیت کشف می گردد. بنابراین، «ذهن، نه از جهان خارج، رونوشت می گیرد، بدین صورت که آن را همان طور که هست بپذیرد و نه نسبت به آن بی تفاوت است و خودمحورانه به خلق یک مفهوم خودساخته و بی ربط با محیط می پردازد». پیاژه نام این عملکرد ذهن را «درون سازی ـ برون سازی[۴۲]» می نامد. بیان این مسئله مهم، ما را با مهم ترین خطای فرد متعصّب، آشنا می سازد؛ این گونه افراد، به ذهن خود اجازه چنین تفسیری را نمی دهند و تلاش می کنند تا آن را متوقّف سازند؛ البته همان گونه که اشاره شد، ممکن است فقط در زمینه ای خاص چنین رفتاری را بروز دهند(فلاول،۱۹۲۸،ترجمه ماهر،۱۳۷۷).
از دید راجرز[۴۳] : فرد کارآمد ومتعادل، کسی است که آماده تجربه کردن است و «حالت دفاعی» ندارد افراد متعصب در مقابله با تجربیات جدید حالت دفاعی به خود می گیرند(فلاول،۱۹۲۸، ترجمه ماهر،۱۳۷۷).
از نظر جورج کِلی[۴۴] : روان شناسی که نظریه پرداز سازه های شخصی[۴۵] است، پاسخی راهگشا وچشمگیر ارائه می دهد، بدین مضمون که شخص، گزینه ای را انتخاب می کند که بهترین فرصت را برای پیش بینی رویداد های آتی فراهم سازد، هر چند که ضعیف تر از گزینه های دیگر باشد. بنابراین می توان دریافت که افراد متعصّب، به شدت به عقاید خود می چسبند وآنها را رها نمی سازند؛ چون با آنها راحت تر می توانند حوادث را پیش بینی و تعبیر کنند ودقیقاً به همین دلیل است که هرگز حاضر نیستند عقاید وروش های جدید را ـ که بدان ها عادت ندارند ـ وارد چرخه زندگی خود کنند، هر چند که واقعیّت، چیز دیگری است(گیدنز،۲۰۰۱ ،ترجمه چاوشیان،۱۳۸۷).
از نظر جینز[۴۶] : «هر اندازه یک گروه، انسجام بیشتری داشته باشد، اعضای آن بیشتر تمایل خواهند داشت که احساس وحدت نظر را حفظ کنند واین کار، آنها را وادار خواهد کرد تا پیشنهادهای رهبر یا اکثریت اعضا را بی چون و چرا بپذیرند». در نهایت، برخی گروه ها به آن جا می رسند که از سر «تعصّب»، تصمیم های تأسفبار و فاجعه آمیز می گیرند: «یورش به محل استقرار مخالفان، پس از ایراد یک سخنرانی آتشین»، «ضرب و شتم گروه یا تیم مقابل، پس از یک باخت»(گیدنز،۲۰۰۱ ،ترجمه چاوشیان،۱۳۸۷).
انواع تعصب
انواع مهم وعمده تعصب که براجتماع یا بخشی از آن تأثیر می گذارد، عبارتند از:
۱- تعصب قومی[۴۷] ۲- تعصب زبانی[۴۸] ۳- تعصب حزبی گروهی[۴۹] ۴- تعصب مذهبی[۵۰] ۵- تعصب سنّت ومدرنیته[۵۱] ۶- تعصب جنسیتی[۵۲] ۷- تعصب نژادی[۵۳](رومان، ۱۳۸۷).
۱- تعصّب قومی: عصبیت قومی ریشۀ درازی دارد، اما خوشبختانه این ریشه ها درعمق جامعه ودر بین مردم ندویده است. قدرت طلبان واستفاده جویان فاقد مهارت کاری واستعداد وشایستگی به منظور قرار گرفتن در اهرمهای قدرت یا تداوم آن از راه نفی سایر اقوام، سعی درآن داشته اند تا خود را درعقب شعارهای ظاهرفریب قومی وسمتی جابه جا سازند. درحالیکه حمایت تعدادی ازقوم را کمایی کرده اند؛ زمانی که مطلوب خود را دریافته اند؛ در گام نخست برحمایت کننده گان خود پشت کرده اند. این ها فقط گروه کوچکی ازاعضای خانواده واقربای خویش را درچاپیدن ها، تقسیم اقطاع، زمین، دارایی، کرسی ومقام با خود شریک ساخته و دیگران را فراموش کرده اند. هرگاه این دارایی ها وامتیازات باد آورده از مدرک توان مندی وبازوی حامیان را ازدست داده اند، بار دیگر با لطایف الحیل به بخشی از قوم پناه برده وبار دیگر به گدایی حمایت پرداختهاند. در حالیکه هیچ قومی هیچ کسی را قیم وکفیل خود تعیین نکرده واختیار خوب و بد خویش را به آنان نه سپردهاند. هدف پنهان، حفظ انحصاری وکسب انحصاری قدرت شخصی وخانواده گی، ترفند اصلی عصبیت قومی را تشکیل میدهد که باشعارهای ظاهرفریب آراسته وارائه می گردد(رومان، ۱۳۸۷).
۲- تعصب زبانی: در عمل به مشکل می توان عرصه های عملکردی متعصبان قومی وزبانی را ازهم تفکیک کرد. مسلم این است که تعصب ورزان زبانی برای نیل به اهداف ذکرشده، رجحان وقدامت تاریخی زبان را بازیچه قرارمی دهند و جنگ خودساختۀ ” دستور، گرامروقدامت زبان” را وسیلۀ خواهش های ناجایزخود میسازند. بی خبر از آنکه هیچ زبانی میراث خوار، آنهم در محدودۀ اشخاص انگشت شمار ندارد و گوینده گان هیچ زبانی، اشخاص را قیم و کفیل زبان خود نه گمارده اند. زبان ها در واقع میراث مشترک و دارایی فرهنگی و یکی از نماد های هویتی یک ملت می تواند بود (رومان، ۱۳۸۷).
۳- تعصب حزبی و گروهی: ضدیت های حزبی- گروهی ضربه های مهلکی برروند توسعۀ اجتماعی کشور وارد آورده است. هرچند این پدیده عمرطولانی درتاریخ ندارد، اما ساحۀ تخریب ودامنۀ فساد ناشی ازآن گسترده بوده است. بارها اتفاق افتاده که منافع علیای ملی درپای خواسته های فرکسیونی، حربی، گروهی و تنظیمی قربان شده اند. یکی از مولفه های روشنگری ملی این است که هرشهروند با اتکا به خرد و تعقل کسبی و تجربی به این نتیجه برسد که منافع ملی والاتر و اولی تر از منافع گروهی و حزبی یا تنظیمی است و آنرا در محاسبۀ همکاری و همیاری خویش در رابطه با گروه های سیاسی ملاک عمل قراد دهد (رومان، ۱۳۸۷).
۴- تعصب مذهبی: تضاد های دینی در آزمنۀ قبل از اسلام وتضاد های مذهبی بعد از اسلام نیز به گونۀ بسیار فعال ساری و جاری بوده است. بسترگرم آن را نبرد آهورا مزدا و اهریمن، نور و ظلمت، یکتا پرستی و دوآلیستی یا دوتا پرستی، الاهیون و مادیون قبل از اسلام و فرقه های شیعی مانند زیدیه و امامیه و دیگران، تسنن و انواع تشیع بعد از اسلام، تشکیل می دهد(رومان، ۱۳۸۷).
۵- تعصب سنت و مدرنیته: اختلاف محافظه کاری وتجدد پسندی یکی ازمانع های مهم در راه ترقی اجتماعی و اقتصادی کشورما حد اقل اززمان مشروطیت اول، دوم ودوره های بعد ازآن بوده است. اصلاح گری و محافظه کاری، مقاومت در برابر هر تحول و نوآوری، خردگرایی وخرافات گرایی، علت های عمدۀ قرارگرفتن کشور در یک دایرۀ سرگردان می باشد. کشوربه نسبت مصروفیت های بسیط روزانه، از دریافت نقطۀ وصل این دو عاجز مانده و تفکر روشنگری نیز به سبب اشتغال دردفاع و حمله، وجوه پیوند دهندۀ سنت ومدرنیته را درنیافته است. افراط تجدد با تفریط سنت مواجه بوده و درین نبرد نابرابر برد ازآن تفریط می باشد. زیرا اصلاحطلبان پایگاه وسیع اجتماعی نداشته اند و با توجه به فهم وسواد وآگاهی عمومی، تعصب سنتی نتوانسته است همراهان زیادی را با خود همزبان و همدستان سازد(رومان، ۱۳۸۷).
۶- تعصب جنسیتی: این تعصب درجامعۀ ما عمومیت دارد. از تساوی زن ومرد استفادۀ ابزاری وشعاری صورت میپذیرد وبنا بر دلایل معلوم به این تساوی در سطوح محدود از خانواده تا اجتماع بهای لازم گذاشته نمی شود. چرا چنین است؟ در آسیب شناسی های اجتماعی گفتن حرف آخرآنهم درمواردی که بسیارناشکافته مانده اند؛ از چند جهت کار دشوار است(رومان، ۱۳۸۷).
موجز اینکه فرصت طلبان، استفاده جویان و آنهایی که توان رقابت سالم سیاسی، اجتماعی، اداری و مدیرتی را ندارند و صعود به رأس اهرم سیاست، اقتصاد، اداره و اجتماع را نوعی منبع درآمد ناجایز برای خود وگروه مربوط خود میدانند، درعقب شعارهای قومی، زبانی، سمتی، مذهبی وغیره سنگر میگیرند. این شیوۀ برخورد نه تنها از بال پرواز تا فاصله های دور محروم است، بلکه برنامۀ همه شمول ندارد و خود ایجادگر تعصب های رقیب وپرورش دهندۀ تنازع جدید است که دیریا زود به هم آورد وحریف آن مبدل می شود. درنتیجه سوگمندانه مشاهده می شود که مفاخرفرهنگی وتاریخی کشور با سنجش های پیش پا افتادۀ قومی، رنگ قومی میگیرد وکارنامۀ شخصیت های تاریخی، به خانواده ها و قوم شان منحصر و محدود ساخته می شود. یکی برآن می نازد و دیگری برآن می تازد(رومان، ۱۳۸۷).
۷٫نژادپرستی : نژادپرستی یعنی تعصب و پیشداوری مبتنیبر تمایزهای جسمانی که از نظر اجتماعی اهمیت دارند. نژادپرست کسی است که معتقد است برخی از افراد بهدلیل تفاوتهای نژادی برتر یا پستتر از دیگران هستند( لوک بدار[۵۴] ودیگران،۱۹۹۹،ترجمه گنجی،۱۳۸۳).
۲-۲-۲ عزت نفس
عزت نفس از جمله مفاهیمی است که در چند دهه اخیر مورد توجه بسیاری از روانشناسان و پژوهشگران قرار گرفته است و یکی از موضوعات مهم جنبه های فردی، اجتماعی و روانشناختی می باشد. در سالهای ۶۵-۱۹۵۹ فشرده ترین مطالعات درباره عزت نفس صورت گرفته است(بیابانگرد، ۱۳۷۲،ص۱۰).
موضوع عزت نفس از نظر قدمت ریشه در مباحثی که علماء و فلاسفه تعلیم و تربیت در گذشته داشته اند، دارد. در طول هزاران سال گذشته، گزارشات تاریخی، نظریات فلاسفه و اندیشمندان و شاعران، براین مطلب گواه دارند که برای انسان هیچ حکم ارزشی مهمتر از داوری وی در مورد خودش نیست. در طول صد سال گذشته نیز بسیاری از روانشناسان این نظریه را پذیرفته اند که انسان دارای نیاز به عزت نفس است و ارزشیابی شخص از خویشتن قطعی ترین عامل در روند رشد روانی است(بیابانگرد، ۱۳۷۲، ۱۰). نیاز به عزت نفس فقط از آن انسان است، به این دلیل که فقط انسان است که دارای استعداد نماد سازی و تفکر است. این نیاز در انسان از ابتدای طفولیت تا هنگام مرگ وجود دارد(بیابانگرد، ۱۳۷۲، ۱۴).
روانشناسان مختلف نیز بیان داشته اند که افراد با نیاز برای تجربه عزت نفس بالا متولد می شوند به عنوان مثال مازلو[۵۵] اشاره کرده است:« بعد از اینکه وابستگی افراد ارضاء شد، آنها بطور جدی برای ارضای نیازهای مربوط به ارزش و احترام کوشش می کنند» وی اشاره می کند: «همه افراد در اجتماع یک نیاز یا تمایل برای داشتن یک دید مثبت و خوب نسبت به خوشان دارند». بنابراین نیاز به عزت نفس یا خود ارزشمندی و احترام به خود از جمله نیازهای طبیعی انسان است. انسان موجودی است اصالتاً اجتماعی، زمانی که نیاز به احترام به خود ارضاء شود. انسان احساس خوشایندی از اعتماد بع نفس و خودارزشمندی، توانایی، قابلیت، لیاقت و کفایت پیدا می کند و وجود خود را در زندگی مفید، مؤثر و موّلد می یابد(افروز، ۱۳۷۴، ۲۲).
تعاریف عزت نفس:
تعاریف متعددی از عزت نفس به عمل آمده است که به مواردی از آنها اشاره می شود: در فرهنگ لغت وبستر (۱۹۶۸)، از عزت نفس به عنوان اعتماد و رضایت در خویشتن، نظر مثبت فرد درباره خود یاد شده است. از نظر ویلیام جیمزعزت به آرزوها و ارزشیابی که آدمی برای خود تصور می نماید اشاره دارد و بطورکلی عزت نفس یا حساس ارزش در فرد توسط توانایی های واقعی فرد و نیرو های بالقوه وی محاسبه می شود» (فرهنگ لغت وبستر، ۱۹۶۸،ص ۲۰۶).
از نظر راجرز، عزت نفس عبارتست از :«ارزیابی و ارزشیابی مداوم شخص نسبت به ارزشمندی خود و نوعی قضاوت شخص نسبت به ارزشمندی وجود خویش می باشد. این صفت خاصیتی عمومی است و در همه انسانها وجود دارد و یک حالت ثابت و دائمی دارد.» (شفیع آبادی، ۱۳۷۷).
مازلو از عزت نفس به عنوان یک نیاز یاد کرده و بیان می کند: « همه افراد جامعه ما به یک ارزشمندی ثابت و استوار و معمولا عالی از خودشان، به احترام به خود یا عزت نفس یا احترام به دیگران تمایل یا نیاز دارند. » (اسلامی نسب، ۱۳۷۳، ۳۰۹). مازلو عزت نفس را عبارت میداند از شایستگی، توانمندی، کفایت، اطمینان، استقلال و آزادی. چنانچه ارضاء گردد فرداحساس ارزشمند بودن، توانا بودن، مثمر به ثمر بودن و احساس غرور واعتماد به خود میکند واگر ارضاء نگردد فرد احساس حقارت، درماندگی وضعف میکند(مدی، ۱۹۷۶).
از نظر کوپر اسمیت[۵۶]، عزت نفس به ارزشیابی فردی نسبت به خود اشاره دارد که بیانگر نگرشی از موافقت و پذیرش یا عدم موافقت نسبت به قابلت ها، اهمیت، موفقیت و ارزش خود می باشد که معمولا فرد این ارزشیابی را حفظ می کند. بطور خلاصه، عزت نفس یک قضاوت شخصی از با ارزش بودن است که از طریق نگرشهایی که فرد راجع به خودش دارد، نشان داده می شود و یک تجربه فاعلی است که فرد از طریق گزارشهای کلامی و دیگر تجلیات رفتاری ابراز می کند (کوپر اسمیت، ۱۹۷۶، ۵).
راجرز عزت نفس را عبارت میداند از ارزیابی مداوم شخص نسبت به ارزشمندی خویشتن خود (شاملو، ۱۳۶۸).
بطور کلی می توان گفت:« ارزیابی فرد از خود پنداره خود بر حسب ارزش کلی آن عزت نفس نامیده می شود و به فرد این امکان را می دهد که در رفتار هایش از یک روش بیشتر از روش های دیگر پیروی نماید و بنابراین تلویحات رفتاری مهمی برای فرد در بر دارد. »(اسلامی نسب، ۱۳۷۳، ۴۹).
تفاوت عزت نفس، خودپنداره و اعتماد به نفس
باید توجه داشت که عزت نفس با مفهوم خودپنداره متفاوت است، هر چند که غالباً این دو مفهوم به یک معنی به کار برده می شود. خود پنداره مجموعه ای از عقاید فرد درباره خود است که بیشتر بر مبنای توصیف است تا قضاوت، ممکن است بعضی از بخش های خودپنداره خوب یا بد تلقی شود، ولی بعضی از بخش ها نه خوب تلقی شود و نه بد. اینکه کسی موی سیاه دارد و صدای بمی دارد بخشی از خودپنداره است ولی این خصوصیات نه خوب هستند و نه بد. در حالی که عزت نفس عبارتست از ارزشی که اطلاعات درون خود پنداره، برای فرد دارد. باید توجه داشت که که بین عزت نفس و اعتماد به نفس نیز تفاوت وجود دارد. اعتماد به نفس حس عمومی از نظارت خود و محیط است در حالی که عزت نفس بیشتر حس عاطفی از پذیرش خویش و احساسی ارزشمندی است، عزت نفس برای فرد بسیار کلی تر و اساسی تر است و انعکاسی از خود انگاره فرد است و چیزی نیست که فرد با آن زاده شود، بنابراین اعتماد به نفس می تواند در عزت نفس نقش داشته باشد اما این دو مترادف نیستند (اسلامی نسب، ۱۳۷۳، ۴۸).
نیاز حرمت و احترام به خود
فرد پس از برآورده ساختن نیازهای فیزیولوژیکی، ایمنی و عشق متوجه جلب احترام دیگران و احترام به خود میشود. همه ما به عنوان یک انسان احساس میکنیم حق داشته باشیم که دیگران در قالب وجودی صاحب ارزش، با ما رفتار کنند. شخصی که احساس ناکارآوری میکند احتمالاً توان و انرژی خود را به قصد تأیید کارآوری، متوجه خویش میسازد. او مایل است کارآوری و شایستگی خود را به دیگران نشان دهد ولی بیشتر به قانع ساختن خویش سرگرم میشود. نیاز احترام به خود با عزت نفس تعامل دارد یعنی احساسهایی که درباره خودتان دارید تا اندازهای بسیار زیاد با باورهایتان نسبت به دیگران بستگی د ارد به ویژه دیگرانی که به شما احترام میگذارند. اشخاصی که به خود احترام میگذارند و یا از سوی دیگران احترام میبینند به ندرت اتفاق میافتد که بخواهند تواناییها و ظرفیتهای خویش را نشان دهند. آنها صرف نظر از آنچه انجام دادهاند یا میدهند و یا دیگران چگونه احترامشان را دارند از این وضع لذت میبرند و شاید دچار غرور و افتخار هم شوند این دسته افراد مداوماً به تعریف و تمجید نیاز ندارند و خواهان توجه مستمر نیستند (هر چند ممکن است از توجه خوششان آید). اینگونه افراد از داورهای نسبت به خود یا قضاوت کردن درباره دیگران نه ترس و واهمهای دارند و نه از انجام این کار عقبنشینی میکنند. آنها همچنین نیاز دارند که برای رفع نگرانیهای خود وقت و انرژی فراوانی صرف نمایند (بخشی، ۱۳۸۳).
دیدگاههای دانشمندان درباره عزت نفس:
ازمیان نظریاتی که به بحث درباره ((خود)) ، (( تحقق خود )) ، ((خودپنداره))، عزت نفس و … میپردازند، همگی مربوط به جنبه ای مهمی از رشد شخصیت محسوب می شود نظریات بعضی از روان شناسان و نظریه پردازان انسان گرا در این مورد مهمتر و قابل بحث است. به همین دلیل ابتدا به جندین نظریه از روان شناسان مکاتب مختلف می پردازیم و بعد به تفصیل به بحث در مورد این امر از دیدگاه انسان گرایی می پردازیم.
نظرفروم :
فروم[۵۷] از مکتب روان کاوی، عزت نفس را یک نوع «تحقق مثبت» یا «فعلیت یافتن نفس» می داند که فرد را نفی می سازد. به عقیده فروم، شخصی که قادر باشد واقعاً خودش را دوست بدارد، در نتیجه به دیگران نیز بیشتر میتواند علاقمند باشد. همچنان فردی که قادر به دوست داشتن دیگران نیست، خودش را نیز نمیتواند دوست بدارد. به نظر فروم «خودشیفتگی نخستین» صفت علاقه به خود را دارد. در صورتی که «خودشیفتگی ثانوی» نوعی دفاع است علیه آگاهی به از دست دادن عزت نفس. خودشیفتگی ثانوی آنچنان که در خودستایی و در مورد توجه شدید به بدن خود و در خودمرکزی دیده می شود، دیگر عشق به خود نیست بلکه نفرت از خویشتن است که از احساس شکست و تصور مورد محبوبیت نبودن تولید می شود (بلوم، ۱۳۵۲).
دیدگاه بک:
بک[۵۸] (۱۹۸۵)، میگوید: افرادی که عزت نفس پایین دارند میکوشند موفقیتها را به بیرون نسبت دهند و شکستها را به درون، شواهد بیانگر این مطلب است که کودکان نیز از این شیوهها استفاده میکنند. بک متذکر میشود که اغلب واکنشهای منفی احساس ناشی از فقدان عزت نفس است (سلحشور، ۱۳۷۹).
دیدگاه هورنای:
هورنای[۵۹] معتقد است عزت نفس یکی از نیازهای انسان است و عبارتست از ارزش خود را در درجه اهمیت وارزشی که دیگران برای او قائل هستند، دانستن. به عقیده هورنای، آگاهی شخص از خود واقعی و از استعدادهای بالقوه و امکاناتی که دارد او را قادر میسازد به اینکه کاملاً تسلیم محیط اجتماعی نباشد و احیاناً از خود ابتکار به خرج دهد و شخصیت خود را به رنگ مخصوصی درآورده و آنرا از شخصیت افراد دیگری که تحت تأثیر همان عوامل اجتماعی و فرهنگی قرار گرفتهاند ممتاز سازد، شخصی که عزت نفس پایین دارد از اینکه صاحب قدرت و سیادت شود مأیوس شده و حتی این امید را ندارد که بتواند روی پای خود بایستد یعنی قائم بذات باشد از اینرو میخواهد از آزار و ایذاء دیگران در پناه قرار گیرد و ضمناً برای خود حامی و پشتیبان فراهم سازد تا در زندگی او را یاری کنند از این رو سخت میکوشد مورد محبت دیگران واقع شود و همه او را دوست بدارند (سیاسی، ۱۳۷۱).
دیدگاه ماریون:
ماریون[۶۰] (۱۹۹۵)، معتقد است که عزت نفس دارای سه نشانه مهم و اساسی است که عبارتند از: حس ارزشمندی، کنترل و شایستگی. منظور از «حس ارزشمندی» این است که کودک خود را دوست بدارد و احساس کند که برای دیگران مهم و باارزش است. دوم، کودکی که مفهوم کنترل کردن را درک کند، به سادگی نمیپذیرد که سایرین او را تحت کنترل و سلطهی خود درآورند، زیرا میخواهد خودش تصمیم بگیرد. اگر والدین و مربیان کودک نسبت به انتظارات و خواستههای او عکسالعمل مناسبی نشان دهند و شیوه تصمیمگیری درست را به او بیاموزند، میتوانند موجب رشد و پرورش حس کنترل درونی کودک شوند. سوم، ایجاد «حس صلاحیت و شایستگی» در کودکان میتواند موجب موفقیتهای آموزشی تحکیم روابط اجتماعی و رشد مهارتهای بدنی شود. به عبارت دیگر، میتوان با تقویت این طرز تفکر که تو میتوانی این کار را انجام دهی، حتماً موفق خواهی شد، حس لیاقت و شایستگی را در او پرورش داد (سلحشور، ۱۳۷۹).
دیدگاه الیس:
به نظر الیس[۶۱]، انسان تمایلی به عشق و محبت، توجه به مراقبت و تشفی آرزوها دارد و از مورد تنفر قرار گرفتن بیتوجهی و ناکامی دوری میجوید، زمانیکه حادثه فعال کنندهای برای فرد اتفاق میافتد او براساس تمایلات ذاتی خود ممکن است در برداشت متفاوت و متضاد از حادثه فعال کننده داشته باشد. یکی افکار و عقاید و باورهای منطقی و عقلانی و دیگری افکار ، عقاید و برداشتهای غیرعقلانی و غیرمنطقی در حالتی که فرد تابع افکار و عقاید عقلانی و منطقی باشد به عواطف منطقی دست خواهد یافت و شخصیت سالمی خواهد داشت در حالتی که فرد تابع و دستخوش افکار و عقاید غیرمنطقی و غیرعقلانی قرار گیرد با عواقب غیرمنطقی مواجه خواهد شد. که در این حالت او فردی است مضطرب و غیرعادی که شخصیت ناسالمی دارد. بطور خلاصه در نظریه الیس، انسانها تا حد زیادی خود موجد اختلافات و ناراحتیهای روانی خود هستند انسان با استعداد و آمادگی مشخص برای مضطرب شدن متولد میشود و تحت تأثیر عوامل فرهنگی و شرط شدنهای اجتماعی این آمادگی را تقویت میکند (سیفپناهی، ۱۳۷۸).
نظریه بندورا :
بندورا[۶۲] معتقد است که ایجاد خودباوری در شخص، یا تقویت پندارهای هر فرد در مورد خودش و یا برداشتهای او درباره تواناییهای خاص خودش در یک زمینه، پس از عبور از یک سلسله فرایندهای روان شناختی باعث تغییر رفتارها و فعالیتهای او می گردد. خودباوری بر نوع فعالیتهایی که شخص انتخاب میکند، تلاشی که صرف آن می کند، اشتیاقی که برای انجام آن دارد و در نتیجه ای که ارائه می دهد تاثیر میگذارد (بندورا، ۱۹۸۹).
دیدگاه اریکسون:
اریکسون[۶۳] معتقد است بحرانهایی که در هر مرحله از رشد بوجود میآید اساس سلامت و یا تا سلامت بعدی شخصیت فرد را پایهریزی میکنند اگر هر یک از این مراحل با این بحرانها که جنبههای مثبت و منفی دارند و قسمتی از جنبههای طبیعی رشد محسوب میشود برخورد رضایتبخش شود جنبههای مثبت شخصیت مانند اعتماد به دیگران، خودکفایی و عزت نفس به میزان بالایی جذب خود میشوند و به این ترتیب شخصیت به رشد خود ادامه میدهد برعکس اگر تعارض استمرار یابد و یا در اصل به نحو راضی کنندهای حل نشود «خود» در حال رشد صدمه میبیند و عناصر منفی شخصیت مانند بیاعتمادی شکست و تردید، احساس حقارت جذب «خود» میشود و در نتیجه شخصیت به شکل ناسالمی رشد مییابد. به عقیده اریکسون والدینی که به کودکان خود اجازه بروز ابتکار نمیدهند باعث میشوند که در آنها احساس گناه، کم ارزشی و گوشهگیری بوجود آید این کودکان از ابراز وجود میترسند و ضمن اتکاء شدید به بزرگسالان در گروهها به صورت فعال شرکت نمیکنند و بیشتر و در حاشیه آنها زندگی میکنند آنها بیهدف میشوند و یا جرأت اینکه به دنبال هدف بروند را نخواهند داشت (شاملو، ۱۳۷۰). اریکسون نیز با اصطلاح «من که هستم» سعی دارد نوعی تقابل خلاق میان تجسمی که شخص از خود دارد و تجسمی که دیگران از او دارند، را بیان کند «من که هستم» یعنی اینکه فرد احساس کند به گروه خود تعلق دارد و گذشته او به اعتبار آیندهاش دارای معنای خاص است و در این (کیستی) عوامل خودآگاه و ناخودآگاه نقش دارند. اما فرایند (کیستی) را از فرایند «عزت نفس» ناخودآگاهتر میداند (بلوم[۶۴]، ۱۳۵۲).
دیدگاه های((انسان گرایی))
ﻧﮕﺎرش ﻣﻘﺎﻟﻪ ﭘﮋوهشی در مورد بررسی رابطه عزت نفس وخلاقیّت با تعصّب در دانشجویان ...