خود جهان خویش را تقدیر باش
(همان منبع، ۵۵۱).
خدا آن ملّتی را سروری داد
به آن ملّت سر و کاری ندارد
که تقدیرش به دست خویش بنوشت
که دهقانش برای دیگری کشت
(همان منبع، ۶۴۶).
اقبال معتقد است که خداوند، خالق و پدیدآورندۀ اسباب است؛ موجودات و اسبابی که همۀ آنها از لحاظ وجودی خیر هستند و لازم، امّا این آدمی است که به اختیار خود انتخاب می کند که در چه راهی(خیر یا شر) از این امکانات استفاده کند. زیرا به عقیدۀ فلاسفه و علی الخصوص عرفا ” وجود حقیقی به اعیان موجود در عالم تعلّق ندارد، بلکه اعیان عالم، وجود را از خداوند به عاریه می گیرند و وجود خداوند در این فراگیری و شمول جایی برای غیر نمی گذارد"(شجاری، ۱۳۸۸: ۳۹-۳۸). خداوند متعال چون وجود مطلق است، تمامی خیر و نیکی از آن اوست، ” و ممکنات بین دو امکان خیر و شر(که همان نبود خیر و عدم است) هستند، آن مقدار که قبول وجود کرده اند، نصیبی از خیر، و آن مقدار که قبول عدم کرده اند، نصیبی از شر دارند… شکّی نیست که خیر در عالم متفرّق است؛ لذا هیچ ممکنی از خیر خالی نیست"(نقل به مضمون از شجاری، ۱۳۸۸). هیچ ممکنی از خیر خالی نیست، زیرا توسط وجود و خیر محض موجود شده است، پس همین که به وجود آمده از خیر نصیبی برده است. بنابراین، این انسان است که در مواردی که در آن دارای اختیار است، از اسباب و وسایل در راه خیر و شر استفاده می کند و در قبال آنها مسئول است. در مورد مسائل تربیتی و اخلاقی هم دقیقاً اوضاع این چنین است؛ زیرا اسباب و وسایلی که خداوند متعال به عنوان وجود مطلق و خیر محض فراهم آورده، به خودی خود تنها از نظر وجودی خیر هستند، و این انسان است که با اختیارش آنها را تبدیل به خوبی یا بدی می کند و در برابر آن اعمال مسئول است. اقبال تمامی این نکات ظریف و در عین حال فلسفی و عارفانه را در قالب ابیاتی، تحت عنوان محاوره ی بین خدا و انسان به زیبایی سروده است. در ابتدا محاورۀ خدا با انسان آمده است و سپس محاورۀ انسان با خداوند متعال:
جهان را ز یک آب و گل آفریدم
من از خاک پولاد ناب آفریدم
تبر آفریدی نهال چمن را
تو ایران و تاتار و رنگ آفریدی
تو شمشیر و تیر و تفنگ آفریدی
قفس ساختی طایر نغمه زن را
***
تو شب آفریدی چراغ آفریدم
بیابان و کهسار و راغ آفریدی
من آنم که از سنگ آیینه سازم
سفال آفریدی، ایاغ آفریدم
خیابان و گلزار و باغ آفریدم
من آنم که از زهر نوشینه سازم
(اقبال لاهوری، ۱۳۸۲: ۲۳۱).