ایشان می فرمایند: وقتی در مسیر سیر و سلوک به کشفی رسیدی، درست مثل این است که چاهی کنده ای و به چشمه ای رسیده ای. حال گفتن به دیگری، هر چند عارف و اهل حال باشد، برایش چشمه ای ایجاد نمی کند، و اگر چون تو چاهی حفر کند، شاید به آبی نرسد و اگر تو از آب چاه خود، درون گودالی که او کنده است، چیزی بریزی، آن آب برای او تبدیل به چشمه نخواهد شد. بنابراین باید اسرار را پنهان داشت.
تأیید گفته های این عارف بزرگ، بلاهایی است که بر سر فاش کنندگان اسرار خدایی آمده است. منصور حلّاج بر سر دار رفت و حافظ هم که به قول خودش زرنگی نموده و با زبان رمز و ایهام و کنایه اسرار را فاش کرد، مورد این همه بی مهری و ملامت و افترا قرار گرفت به طوری که برخی او را بیدین
و کافر می انگارند. هر چند خود اعتراف می کند که:
لطیفه ایست نهانی که عشق از او خیزد که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال هزار نکته در این کار و بار دلداریست
(همان: ۴۷)
ولی حافظ مجبور به عاشقی کردن است:
اگر دلم نشدی پای بند طرّه ی او کی ام قرار درین تیره خاکدان بودی
(همان: ۲۸۵)
و الّا در این دنیا قرار و آرام نخواهد داشت. و برای عاشقی باید مست بود:
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق خواهی که زلف یارکشی ترک هوش کن
(همان: ۲۵۷)
و گناه کرد:
کرشمه ی تو شرابی به عاشقان پیمود که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
(همان: ۱۱۰)
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زلیخا را
(همان: ۶)
یا
الا یا ایّها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل ها
(همان: ۵)
و به دیگران هم تجویز شراب کرد:
طبیب عشق منم باده خور که این معجون فراغت آورد و اندیشه ی خطا ببرد
(همان: ۸۷)
و هاتف غیب هم به حافظ « تجویز » می کند:
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره ی من هاتف غیب ندا داد که آری بکند
(همان: ۱۲۴)
و این موقع که مجوز رسمی یافته، بی پروا می شود:
برو معالجه خود کن ای نصیحت گو شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد
(همان: ۷۶)
و درصدد بر می آید که یار خود را به تمامی معرّفی کند:
مِی بده تا دهمت آگهی از سرّ قضا که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
(همان: ۲۰)
و نشانی می دهد که یارش در صومعه زاهد و خلوت صوفی هم یافت می شود:
در صومعه ی زاهد و در خلوت صوفی جز گوشه ی ابروی تو محراب دعا نیست
(همان: ۴۹)
و سپس زبان به نطق گشاده و ناپرهیزی کرده و هر آن چه می خواهد و می داند و پنهان داشته، میگوید:
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
(همان: ۱۱۴)
شبی دل را به تاریکی زرلفت باز می جستم رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
(همان: ۲۰۷)
و این گونه می شود که حافظ به قول خودش:
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم
(همان: ۲۳۵)
ابرویی که:
پیش از آن کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
(همان: ۱۳۵)
و او را نفهمیده اند و جنس حرف هایش را نشناخته اند و او را حتّی تا مرز کفر و الحاد رسانده اند:
تحقیقات انجام شده در رابطه با تضاد دین و عرفان در دیوان حافظ- فایل ۱۶