آلیس مدل ABC را به وجود آورد و آن را همگانی نمود و بعداً نام آن را به رویکرد ABCDE تغییر داد. در دهه ۱۹۹۰ آلیس رویکرد خود را به رفتار درمانی عقلانی – هیجانی تغییر نام داد. در سالهای ۱۹۶۰ دکتر آرون بک رویکرد خود را با نام درمان شناختی به وجود آورد. راهکار بک به دلیل راهبرد درمانی موثری که در افسردگی دارد شناخته میشود. در دهه ۱۹۶۰ دکتر مکسی مالتس بی. (ازشاگردان آلیس) درمان عقلی رفتاری را مورد توسعه قرار داد. دیگر نظریه پردازان و پزشکان تأثیر گذار عبارتاند از مایکل ماهونی، دونالد میشن بام و دیوید برنز. دکتر دیوید برنز توسط کتاب پرفروش خود به نام «حال خوب[۲۷۹]» در دهۀ ۱۹۸۰، CBT را به زبان ساده برای همه قابل درک نمود (انجمن ملی درمانگران شناختی رفتاری[۲۸۰]، ۲۰۰۸).
۲-۳۱- پیدایش CBT
درمان شناختی – رفتاری یک دسته بندی عمومی از روان درمانی است. درمان شناختی[۲۸۱] یا درمان شناختی – رفتاری توسط آرون تی بک درسال ۱۹۶۰ در زمانیکه در دانشگاه پنسیلوانیا یک روانپزشک بود پایه گذاری گردید. دکتر بک با بهره گرفتن از مطالعات و تمرینات روانکاوی آزمایشات متعددی را در راستای آزمایش مفاهیم روانکاوانه افسردگی طراحی و به انجام رساند. در حالیکه انتظار میرفت تحقیقات، این مفاهیم پایهای را تأیید کنند، رسیدن او به نتایج معکوس و مخالف او را شگفت زده کرد.
۲-۳۲- درمان شناختی رفتاری در بیماریهای مزمن
مداخلات روان شناختی بالینی در سلامت به ۲ منظور به کار میروند: الف) تسهیل تغییر رفتار مناسب. ب) کمک به افراد تا با مقتضیات خاصی که آنها به خصوص در نتیجه بیماری یا عوامل مربوط به درمان با آن روبه رو هستند، مقابله و سازگاری نمایند. انواعی از درمانهای روان شناختی برای بیماران دچار بیماریهای مزمن مورد استفاده قرار گرفته است. درمان شناختی رفتاری، درمانهای وجودی و معنا درمانی، درمانهای انسان گرایانه، مداخلات خود یاری و گروهای حمایت و درمان روان پویشی بیانی و حمایتی مهمترین این درمانها بودهاند. در این میان، کاربرد درمان شناختی رفتاری در زمینه کار با بیماریهای مزمن پر آوازهتر از سایر رویکردهای درمانی است. علت این موضوع غنای پژوهشی این رویکرد به خصوص پژوهشهای کارآیی و اثر بخش، دارا بودن دستورالعمل روشن و دردسترس، مقرون به صرفه بودن از لحاظ زمان و هزینه و مهمتر از همه مقبولیت بیشتر این رویکرد درمانی برای متخصصان بالینی و بیماران آنهاست. شواهدی گستردهای وجود دارد که نشان میدهند. درمان شناختی رفتاری را میتوان متناسب با نیازهای فردی بیماران مبتلا به بیماریهای مزمن به منظور تسکین آشفتگی هیجانی، بهبود رفتارهای مرتبط با سلامت و ارتقای کیفیت زندگی و سلامت به کاربرد (آیرز[۲۸۲]، و همکاران، ۲۰۰۷).
۲-۳۳- یک مفهوم جدید از روانشناسی: افکار خودکار
بک متوجه شد که بیماران افسرده جریانهایی از افکار منفی را تجربه کردهاند که به نظر میرسد به صورت خود به خود بوجود میآیند. او این شناختها را (افکارخودکار) نامید. او متوجه شد افکار خودکار بیماران در سه حالت خلاصه میشود، بیماران نظرات منفی درباره خودشان، دنیا و آینده داشتند. (موسسۀ تحقیقاتی بک،۲۰۱۳).
۲-۳۴- یک رویکرد بالینی جدید
دکتر بک شروع به کمک کردن به بیماران برای شناسایی و ارزیابی افکار خودکار نمود. او دریافت با چنین کاری بیماران توانستند واقع بینانهتر فکر کنند. در نتیجه آنها از نظر احساسی حس بهتری پیدا کردند و توانستند رفتار موثرتری داشته باشند. وقتیکه بیماران عقاید اساسی و زمینهای خود را دربارۀ خود، دنیایشان و مردمان دیگر تغییر دادند، درمان به نتایج طولانی مدتی در تغییرات دست یافت. دکتر بک این راهکار را درمان شناختی نامید؛ که همچنین با نام درمان شناختی رفتاری نیز شناخته میشود.
دراین سالها درمان شناختی از زمان معرفی، مورد مطالعات زیادی قرار گرفته و در درمان طیف گستردهای از اختلالات، مؤثر واقع شده است. بیش از ۵۰۰ مورد مطالعه نشان دهندۀ اثر بخشی آن در اختلالات و مشکلات پزشکی با مولفههای روانی بوده است. امروزه تحقیقات دربارۀ درمانهای شناختی در راستای جلوگیری از خودکشی، اسکیزوفرنیا و دیگر آسیبهای روانی ادامه دارد. (موسسۀ تحقیقاتی بک،۲۰۱۳)
شناخت درمانی توسط آرون تی. بک به عنوان درمانی دارای ساختار کوتاهمدت و متمرکز بر حل مشکلات جاری و تغییر تفکر و رفتار ناکارآمد شکل گرفت (بک،۱۹۶۴). از آن زمان به بعد بک و دیگران این روش درمان را برای استفاده در گسترۀ متنوعی از اختلالات روانی و جمعیتهای مختلف منطبق کردهاند (فریمن و داتیلیو،۱۹۹۲). این انطباقها تمرکز، فنآوری و طول درمان را تغییر دادهاند ولی فرضهای نظری مربوط به
شناخت درمانی همچنان ثابت باقیماندهاند به طور خلاصه مدل شناختی میگوید که تفکر تعریف شده یا ناکارآمد (که روی خُلق و رفتار بیمار تأثیر میگذارد) وجه مشترک تمامی آشفتگیهای روانشناختی است. ارزشیابی واقعبینانه و تغییر واقعگرایانه تفکر منجر به بهبود خلق و رفتار میشود. بهبود پایدار یا تغییر باورهای ناکارآمد زیربنایی بیمار حاصل میشود. معمولأ بدنبال یک حادثه تأثرآور یا یک موقعیت یا رویداد دشوار در مسیر زندگی یک فرد، در قسمتهای مختلف ذهن وی تغییراتی ایجاد خواهد شد. CBT یک رویداد را به قسمتهای کوچکتری تقسیم میکند تا غلبه بر آن سادهتر گردد. این بخشها عبارتاند از:
فکر
احساسات
احساسات فیزیکی
طرز بر خورد با مشکل
هرکدام از موارد فوق میتواند بر دیگر بخشها تاثیرگذار باشد. در هر موقعیتی نحوۀ تفکر فرد میتواند مفید و یا غیر مفید باشد (کالج سلطنتی روانپزشکان[۲۸۳]،۲۰۰۹).
در چنین موقعیتهایی رفتارهای مضر و غیر مفید میتوانند وارد یک دورتسلسل معیوب، آزار دهنده و بیمارگونه گردند. اگر فردی مداوماً از این سیکل معیوب در حل مسائل زندگی استفاده نمائید این امر موجب شکلگیری افکاری منفی وغیر واقعی در مورد خود و پیرامونش میگردد. در نتیجه فرد دچار اضطراب، دلمردگی وافسردگی طولانی مدت خواهد گردید. درمان شناختی رفتاری به فرد کمک میکند تا این سیکل معیوب را شکسته و با بهره گرفتن از روشهای سالم و مفید به حل مسائل و مشکلات زندگی خود بپردازد (اوتیس،۲۰۰۷).
در واقع میتوان گفت که رابطۀ بین افکار، احساسات و رفتارهای فرد یک رابطۀ صرفاً خطی نیست و در بسیاری از موارد مانندیک چرخه عمل میکند؛ به عبارت دیگر افکار فرد باعث شکلگیری احساس و نهایتاً رفتار شده و در بسیاری از موارد پیامدهای این رفتار نیز افکار اولیه را تأیید و تحکیم میکند. شکل زیر این چرخه را به صورت سادهای نشان میدهد. (موتابی و فتی، ۱۳۹۰)
شکل ۲-۲. چرخۀ فکر، احساس، رفتار
انواع متنوعی از درمانهای شناختی- رفتاری توسط نظریه پردازان بزرگِ دیگر معرفی شدهاند که از آن میان درمان منطقی– هیجانی توسط آلبرت آلیس[۲۸۴] (آلیس،۱۹۶۹)، تغییر شناختی رفتاری توسط دونالد مایکن بام[۲۸۵] و درمان چند وجهی آرنولد لازاروس[۲۸۶] را میتوان نام برد. مرور تاریخی این حوزه، توصیفی غنی از چگونگی شکلگیری و رشد جریانهای مختلف شناختدرمانی فراهم میآورد (هولون[۲۸۷] و بک،۱۹۹۳).
در این پژوهش تاکید بر شناخت درمانی آنگونه که توسط آرون بک تدوین و پالایش گردیده است میباشد. وجه ممیزه این نوع شناخت درمانی این است که این روش یک نظام رواندرمانی است که مبتنی بر یک نظریۀ وحدت یافته در حوزۀ شخصیت و آسیب شناسی روانی بوده و پشتوانهای از شواهد تجربی اساسی دارد این روش هم چنین مشتمل بر یک درمان کاربردی و عملی با حوزۀ کاربرد وسیع است که دادههای تجربی از آن حمایت کردهاند و بر گرفته از نظریۀ علمی مربوطه است.
از سال ۱۹۷۷ که نخستین مطالعۀ پیامدی به چاپ رسید (راش[۲۸۸]، بک، کوواکس[۲۸۹] و هولون،۱۹۷۷) تا کنون شناختدرمانی به طور گسترده مورد آزمون قرار گرفته است. مطالعات کنترل شده اثر بخشی آن را در درمان اختلال افسردگی عمده (دابسون[۲۹۰]،۱۹۸۹)، اختلال اضطراب منتشر (باتلر[۲۹۱]، فنل[۲۹۲]، رابسون[۲۹۳] و گلدر[۲۹۴]،۱۹۹۱)، اختلال وحشتزدگی (بارلو[۲۹۵]، کرسک[۲۹۶]، کرنی[۲۹۷] و کلوسکو[۲۹۸]، ۱۹۸۹)، ترس اجتماعی، سوء مصرف مواد (وودی[۲۹۹] و دیگران،۱۹۸۳)، اختلال خوردن (آگراس[۳۰۰] و همکاران،۱۹۹۲) و افسردگی منجر به بستری شدن (تاس[۳۰۱]، باولر[۳۰۲] و هاردن،۱۹۹۱) نشان دادهاند.
کیرکبای (۱۹۹۴) اثر درمان شناختی – رفتاری را بر گروهی از زنان با سندرم پیش از قاعدگی مورد بررسی قرار داد و اثر بخشی آن را با یک گروه لیست انتظار و گروهی دیگر که درمان غیر اختصاصی دریافت کرده بودند، مقایسه کرد. پس از درمان و نه ماه پیگیری پس از آن، سندرم پیش از قاعدگی در گروهی که درمان شناختی رفتاری دریافت کرده بودند، نسبت به دو گروه دیگر کاهش معنی داری داشت، اما گروه لیست انتظار و گروه کنترل در هیچ زمانی از آزمون تفاوت معنیداری نداشتند.
کریستنسن[۳۰۳] (۱۹۹۵) کارآمدی درمان شناختی- رفتاری را در درمان اختلال پیش از قاعدگی با درمان متمرکز بر آگاهی بخشی[۳۰۴] مورد مقایسه قرار دادند و به این نتیجه رسیدند که هر دو روش به طور معنی داری در کاهش علائم اختلال مؤثر است. بلیک[۳۰۵] و همکاران (۱۹۹۸) تأثیر شناخت درمانی را بر سندرم پیش از قاعدگی از طریق مقایسه با گروه کنترل و لیست انتظار مورد بررسی قرار دادند، عملکرد اجتماعی و روانشناختی آزمودنیها در هنگام ورود به مطالعه، دو ماه پس از مطالعه و در پایان دورۀ درمان مورد ارزیابی قرار گرفت و مشخص شد که درمان شناختی مؤثر بوده و علائم پیش از قاعدگی در گروه آزمایش نسبت به گروه کنترل بهبود معنی داری داشته است. در مطالعۀ هانتر[۳۰۶] و همکاران (۲۰۰۲) که اثر بخشی درمان شناختی-رفتاری، دارو درمانی (فلوکستین[۳۰۷]) و ترکیب این دو درمان بر بهبود سندرم پیش از قاعدگی با یکدیگر مورد مقایسه قرار گرفت، ۶ ماه پس از درمان، بهبود قابل توجهی در هر سه گروه رخ داد، اما دارو درمانی با بهبود سریع تری همراه بود. یک سال پس از درمان، افرادی که تحت درمان شناختی – رفتاری قرار گرفته بودند، بهبود علائم را بیشتر حفظ کردند. ترکیب این دو درمان تأثیر بیشتری نداشت. (اُشر، ۲۰۰۲) در یک مطالعۀ کنترل شدۀ تصادفی، درمان روان شناختی زن محور با ترکیب درمان شناختی – رفتاری و روایت درمانی را بر گروهی از زنان با نشانگان متوسط تا شدید قبل از قاعدگی به کار بردند و تأثیر آن را با داروهای بازدارنده باز جذب سروتونین[۳۰۸] (فلوکستین) مورد مقایسه قرار دادند، نتایج مطالعۀ آنان نشان داد که این درمان، پس از یک دوره ۶ ماهه به اندازه فلوکستین در کاهش سندرم پیش از قاعدگی مؤثر بوده و پس از یک سال پیگیری، از فلوکستین مؤثرتر بوده است. تأثیر این درمان در بهبود علائم پیش از قاعدگی هنوز به طور وسیعی مورد مطالعه قرار نگرفته است.
مبینی (۱۳۸۴) در یک مطالعه نیمه آزمایشی، اثر بخشی کاربرد شناخت درمانی را در بهبود سندرم پیش از قاعدگی مورد مطالعه قرار داد و به این نتیجه رسید که شناخت درمانی منجر به کاهش نگرشهای منفی نسبت به قاعدگی و کاهش علائم روانی سندرم پیش از قاعدگی میشود، اما در کاهش علائم جسمانی تأثیری ندارد.
مطالعۀ تقی زاده و همکاران (۱۳۸۸) نشان داد که با انجام مشاورۀ گروهی، شدت کلی نشانگان، علائم جسمانی، اضطراب، حساسیت در روابط بین فردی و پرخاشگری مرتبط به اختلال پیش از قاعدگی به طور معناداری کاهش مییابد و تنها در بُعد افسردگی کاهش معناداری مشاهده نشد.
۲-۳۵- افکار خودکار[۳۰۹]
در متون شناخت درمانی، به نظر میرسد، شناسایی افکار خودکار و تغییر خطاهای شناختی بالقوه آسانتر باشند. به افکاری که ناخودآگاه و بدون تلاش و اکثراً به طور بازتابشی ظاهر میشوند، افکار خودکار اطلاق میشود و گویی ظاهر شدن آنها از پیش تعیین شده است. به عبارت دقیقتر، ممکن است بیماران به طور هوشیارانه از افکارشان آگاه نباشند. به نظر میرسد، افکار خودکار مرتباً ظاهر میشوند و پیوسته به صورت گفتگوی فرآیندهای تفکر مرتبط با شرایط یا رویدادهای محیطی خاص رخ میدهند. افکار خودکار مانند باورهای هستهای و باورهای واسطهای ممکن است واقعی باشد یا نباشند. وقتی به طور واقعی تحریف شوند، به صورت خطاهای شناختی در میآیند (اوتیس،۲۰۰۷).
بک و راش[۳۱۰] (۱۹۷۹) بیان کردهاند که افراد افسرده گرایش به افکار اتوماتیک منفی[۳۱۱] یا خودگوییهای منفی دارند که این افکار میتواند در مورد خود، جهان و یا آیندهشان باشد (مثلث شناختی[۳۱۲]).
دیدگاه بدبینانه در مورد خود: این دیدگاهها مربوط به ارزیابی شخصی افراد از خودشان میباشد (من شخص دوست داشتنی نیستم).
دیدگاههای بدبینانه در مورد دنیا: این دیدگاه اشاره به احساسات شخصی افراد از ناتوان بودن در مقابله با تقاضاهای محیطی دارد (نمیتوانم با تقاضاهایی که از من میشود مقابله کنم)، این دیدگاهها مفاهیم کلی دنیا را منعکس نمیکنند (برای مثال حالت محیطی را) اما لزوماً به طور مستقیم شخص را در بر میگیرند (این شغل خیلی با من همخوان است).
دیدگاههای بدبینانه در مورد آینده: اعتقاداتی راجع به اوضاع منفی آینده هستند، اینکه اوضاع در جهت بهتر شدن و علاقه مجدد به رویدادهای ذهنی تغییر نخواهد کرد (من هرگز نخواهم توانست این کار را انجام دهم)، (به نقل از کریگهد[۳۱۳] و همکاران، ۲۰۰۸).
شکل ۲-۳. مثلث شناختی
۲-۳۶- خطاهای شناختی[۳۱۴]
در این خطا، فرد خود را بی جهت مسئول حادثهای قلمداد میکند که به هیچ وجه امکان کنترل آن را نداشته است. وقتی مادری از آموزگار پسرش شنید که او در مدرسه خوب درس نمیخواند با خود گفت این نشان میدهد که من مادر بدی هستم و چه بهتر که این مادر علل واقعی درس نخواندن فرزندش را میجست تا او را کمک کند. شخصی سازی منجر به احساس گناه، خجالت و ناشایسته بودن میشود. بعضیها هم عکس این کار را میکنند و سایرین و یا شرایط را علت مسائل خود تلقی میکنند و توجه ندارند که ممکن است خود در ایجاد گرفتاری سهمی داشته باشند علت زندگی زناشویی بد من این است که همسرم منطقی نیست. سرزنش به خاطر ایجاد رنجش اغلب مؤثر واقع نمیشود.
بسیاری از افراد در سیر تفکر خود به دلیل عدم آشنایی با اصول تفکر منطقی و صحیح، ناخواسته دچار خطای شناختی میشوند. عدم اطلاع از خطاهای شناختی ورطهای بسیار خطرناک و سهمگین است. شاید بسیاری از گرفتاریهای مردم به دلیل آلوده بودن افکارشان به این نوع خطاها باشد. به نظر میرسد افسردگی، بی قراری، رقابتهای ناصحیح، خشونت، پرخاشگری و بسیاری از رفتارهای غیر عادی ما بی ارتباط با خطاهای شناختی نباشند. آلبرت آلیس روانشناس معروف این خطاها را شناسایی و در قالب ده خطای شناختی معرفی نموده است. (موتابی، فتی،۱۳۹۰)
انسانهایی که تفکر غیر منطقی دارند و یا خطاهای شناختی در افکارشان هویدا است، در بسیاری از موارد اطلاع چندانی از این خطاها ندارند. شاید عدم اطلاع، باعث آلودگی این افکار با خطاهای شناختی میشوند.
در زیر به بعضی از خطاهای شناختی اشاره شده است:
۲-۳۷- تفکر همه یا هیچ
در این نوع افکار قانون همه یا هیچ حاکم است. فرد یک رفتار، فکر، موفقیت، پدیده یا موضوع را کلاً سفید یا سیاه میبیند. هر چیز کمتر از کامل، شکست بی چون و چراست. عدم قناعت به مقدار و یا بخشی از یک کار، یک فعالیت و یا یک امتیاز، آنها را از مزایای آن امر محروم میکند. به طور مثال عده ای این نوع تفکر را دارند که یا باید فلان ماشین را داشته باشند یا اصلاً هیچ ماشینی را نمیخواهند. این نوع تفکر در بسیاری از قسمتهای زندگی دیده میشود. در مثالی دیگر مدرس دانشگاه بیان میدارد که اگر این تعداد دانشجو بود و با این شرایط به طور مثال من این درس را خواهم داد. در مثال دیگر خانمی که رژیم لاغری گرفته بود، پس از خوردن یک قاشق بستنی گفت: برنامه لاغری من دود شد و به هوا رفت. با این طرز تلقی به قدری ناراحت شد که یک ظرف بزرگ بستنی را تا به آخر نوش جان کرد. (موتابی، فتی،۱۳۹۰)
۲-۳۷- تعمیم مبالغه آمیز
افرادی که این نوع خطا را در افکار دارند حقایق زندگی را پررنگ تر از مقدار واقعی آن میبینند. شدت و مقدار واقعی خیلی کمتر از مقدار و شدتی است که در ذهن فرد قرار دارد. فردی که دچار این خطای شناختی است، هر حادثه منفی و از جمله یک ناکامی شغلی را شکستی تمام عیار و تمام نشدنی تلقی میکند و آن را با کلماتی چون هرگز و همیشه توصیف میکند. فروشنده دوره گرد افسرده ای که فروش خوبی نداشته و در حال رانندگی پرنده ای به شیشه اتومبیلش خورده بود گفت: چه بد شانس هستم، پرندهها همیشه به شیشه اتومبیل من میخورند. شاید بتوان این طور بیان کرد که این افراد به دلیل مبالغه در بخشی از افکار، نمیتوانند جوانب مثبت زندگی را ببینند. شاید در مثال ذکر شده بتوان این طور بیان کرد که این فروشنده دوره گرد ازخیلی مواهب که دارد غافل است و این که او ماشینی دارد که خیلی از فروشندگان دیگر ندارند. (برنز[۳۱۵]،۱۹۸۰).
۲-۳۸- فیلتر ذهنی
افرادی که دارای این نوع افکار هستند تحت تأثیر یک حادثه منفی همه واقعیت را تار میبینند. به جزیی از یک حادثه منفی توجه میکنند و بقیه را فراموش میکنند. عدم توانایی در دیدن بخشهای مهمتر این حوادث، عاملی است که ذهن ما را درگیر میکند. شبیه چکیدن یک قطره جوهر که بشکه آبی را کدر میکند. به مثالی توجه کنید: به خاطر طرز برخورد شایسته خود با همکاران اداره، از طرف رئیس اداره تشویق میشوید، اما در این میان و در حین دریافت جایزه یکی از همکاران کلمه ای نه چندان جدی در مقام انتقاد به شما میگوید. روزهای طولانی در حالی که همه گفتههای مثبت و مراسم با ارزش تشویق را فراموش میکنید، تحت تأثیر این انتقاد بسیار جزئی یک همکار، رنج میبرید. (موتابی، فتی،۱۳۹۰)
۲-۳۹- بی توجهی به امر مثبت