در همین راستا احترام به خود قوی، نگاه واقعبینانه فرد به کمبودهای خود است و در عین حال دید انتقادی شدید نسبت به آنها وجود ندارد. در مقابل کسی که احترام به خود ضعیف دارد، خودِ مثبت کاذبی را به دیگران مینمایاند تا آنان پی به کفایت او ببرند. این ضعف شخصیتی به عنوان ویژگی بسیاری از بیماریهای دوران کودکی توجه شده است. اختلال کمبود توجه[۱۲۸] که از آن به بیشفعالی یاد میشود و بیماری اجتنابی[۱۲۹] که شکل شدیدی از اضطراب اجتماعی است، از جمله این آثار است.[۱۳۰]
همچنین احترام به خودِ خانوادگی، احساسات فرد را نسبت به خود به عنوان عضوی از خانواده منعکس میکند، بنابراین وظایف خود را به خوبی انجام داده و از مهر و محبتی که فرد دریافت میکند، احساس امنیت دارد و طبعا احترام به خود مثبتی خواهد داشت.[۱۳۱] در نتیجه برای رسیدن به احترام به خود قوی، اولا ایدهآل حقیقی و منطقی وجود داشته باشد و ثانیا اینکه تصور فرد از خودش باید صحیح و واقعی تلقی شود.
اغلب روانشناسان مانند ویلیام جیمز، احترام به خود مثبت را به عنوان عامل اصلی در سازگاری اجتماعی ـ عاطفی در نظر میگیرند که دیدگاه گستردهای است. از طرف دیگر آدلر،[۱۳۲] (۱۸۷۰-۱۹۳۷م) هورنای و راجرز مفهوم خودپنداره را در نظرات خود پیرامون شخصیت وارد کردند. نتیجه تحقیقـات تجربی و ایدههای این افراد این است که احترام به خود مثبت با عملکرد مناسبتر و مؤثرتر مرتبط است. مثلا افسردگی با نوعی سبک شناختی ارتباط داده شده است که شامل ارزیابیهایی انتقادی و منفی بیش از حد از خود است.
احترام به خود سالم، امر ارزشمندی است که همانند بنیانی برای ادراکات افراد از تجارب زندگی است. کفایت اجتماعی ـ عاطفی ناشی از چنین شناخت مثبتی از خود، میتواند نیروی قوی برای اجتناب از مشکلات جدی بعدی باشد. همچنین احترام به خود جنبه مهمی از عملکرد افراد است که با حوزه های دیگری از جمله سلامت روان و عملکرد تحصیلی ارتباط دارد و میتواند علت یا معلول نوع کارکردی باشد که در سایر حوزه ها رخ میدهد.
پنجم. استتثنا در سلسله مراتب نیازها
اگرچه مزلو معتقد است که سلسله مراتب نیازها از شاخصه های اکثر افراد جامعه است، اما به نکتهای اشاره دارد که این سلسله مراتب، در مورد تمام مردم صادق نیست. او این مثال را میآورد که در طول تاریخ همواره مردمانی بودهاند که خود را وقف آرمانهایشان نمودهاند و با کمال میل، زندگانی خود یا هر چیز دیگری را فدا کردهاند. افرادی که تا سرحد مرگ به انحاء و روش های گوناگون پیش میروند. در واقع این افراد، بهصورت آشکارا نیازهای فیزیولوژیکی و ایمنی خود را نادیده گرفتهاند. مثال دیگری که شاید به زندگی امروزه ما نزدیکتر باشد این است که چهرههای مذهبی که از موهبتهای زندگی چشم پوشیده تا زندگی همراه با سختی و مرارت را تجربه کنند و بگذرانند، ممکن است علیرغم ناکامی کمبودهای خود یا نیازهای سطح پایینتر خود به کاملترین شکل، توانایی های بالقوه خود را به نمایش بگذارند. او همچنین به یک حرکت و تصور معمول در سلسله مراتب نیازها اشاره میکند که بعضی از مردم به عزت نفس خود بیشتر اهمیت میدهند تا به عشق. چنین افرادی احساس میکنند که تنها وقتی میتوانند نیازهای عشق و تعلق را برآورده کنند که قویاً احساس اعتماد به نفس و ارزشمند بودن کنند.[۱۳۳]
ششم. نقش موقعیت در مراتب نیازها
همه نیـازهایی که توسط مزلو مطـرح شدند، ذاتی بوده و به عنوان متغیـرهای شخصی در نظر گـرفته میشوند؛ اما در این بین نقش متغیرهای موقعیتی نیز دارای اهمیت است. این بدان معنا است که نیازهای این سلسله مراتب، تنها در ارتباط با محیط است که بهصورت رفتار به نمایش در میآیند و غیر از خود انسان، افراد دیگر و حتی محیط و فرهنگ و شیوه تعلیمات و تربیتهای قومی و قبیلهای نیز نقش عمده را ایفا میکنند. حتی مزلو اشاره دارد که مردم قسمت عمده محیط فیزیکی و اجتماعی را که کنش و واکنش در آن نقش دارد، به وجود میآورند. مهمتر آنکه تأثیر موقعیت، به درک فرد بستگی داشته و ممکن است بازتاب واقعیت عینی آن موقعیت باشد. به بیان دیگر بخش اعظم تأثیر هر موقعیت تابعی است از نحوه ادراک فرد از موقعیت خودش. بنابراین رفتار ما، هم به وسیله انگیزش نیازها و هم به وسیله محیط تعیین میشود. از اینرو مزلو در کتاب شخصیت و انگیزش، راجع به مشغولیت بیش از حد به بیرون، فرهنگ، محیط یا موقعیت هشدار داده است. او اساساً منتقد تعیین رفتار به وسیله عوامل محیطی است و رفتار را حاصل تعامل بین نیازها و موقعیت میداند.[۱۳۴]
نکته دقیق اینکه، برآورده شدن نیاز عزت نفس، به فرد اجازه میدهد که نسبت به قابلیت، ارزشمندی و کارآمدی خود احساس امنیت و اطمینان کند. بنابراین این احساس میتواند به کارآمدتر شدن وی در تمام مراحل زندگی و جنبه های آن بیانجامد. همچنین در طرف مقابل اگر عزت نفس وجود نداشته باشد، احساس حقارت و بیپناهی و دلسردی بر او مستولی شده که برای برآمدن از عهده مشکلات خویش فاقد اعتماد کافی است. مزلو معتقد است که عزت نفس در صورت اصالت داشتن، باید مبتنی بر ارزیابی واقعگرایانه تواناییها، شایستگیها و بر احترامِ مناسب و درخور فرد از ناحیه دیگران باشد. در این موقعیت، کارآمدی و صداقتی که از روی حقیقت و واقعی باشد، پایگاهی است که حیثیت و اعتبار فرد را تأمین میکند.[۱۳۵]
هفتم. ویژگیهای افراد خودشکوفا
افراد خودشکوفا که از بهترین و سالمترین افراد یک جامعه محسوب میشوند، دارای خصوصیاتی هستند که میتوان شخصیت آنان را با اوصاف ادراک از واقعیت، پذیرش خود، دیگران و طبیعتِ اطراف خود، داشتن رفتاری ساده و طبیعی، تمرکز بر مشکلات، داشتن استقلال و حریم خصوصی، خلاقیت، روابط بین فردی و داشتن علاقه اجتماعی شناسایی کرد. از پژوهشهایی که مزلو در زمینه عزت نفس داشته است، این مطلب استنباط میشود که افرادِ با عزت نفس قوی، دارای احساس قویتری از خودارزشمندی، اعتماد به نفس و کفایت بوده و شایستهتر از افراد با عزت نفس ضعیف عمل میکنند. به همین جهت افراد دارای عزت نفس بالاتر، از موقعیتها و فرصتهای بهتری در طول زندگی بهرهمند خواهند شد و در مواقع شکست نیز با عوارض آن بهتر کنار میآیند.
اگر بخواهیم با عینک دیگری به افراد خودشکوفا بنگریم باید متذکر شد که، تبدیلشدن به انسانی با کارکرد کامل، هدف مطلوب و نهایی رشد روانشناختی و تکامل اجتماعی است. بنابراین باید گفت ویژگی اصلی فرد خودشکوفا، آگاهی او از تجربیات متعدد است. زیرا تجربیات، انکارناشدنی بوده و از طریق خودِ فرد پالایش میشود و در نهایت هیچ تهدیدی علیه خودپنداره وجود ندارد. همچنین، انسانی با این خصوصیات، نوعاً متمایل به زندگی تمام و کمال دارد و هر لحظه به دنبال تجربیات جدیدی است. ویژگی مهمتری که در شخصیت سالم وجود دارد این است که او به ارگانیسم فردی اعتماد دارد؛ به این نحو که اطلاعات رسیده از عقل خود یا از سوی دیگران را نادیده نگرفته با تجربیات و داده ها و خودانگاره شخصی او همخوانی دارد. ضمناً آزادی این افراد به آنها کمک میکند که به هر جهتی که مایلاند حرکت نمایند و آزادانه و بدون ممانعت دست به انتخاب بزنند؛ چراکه نه از سوی خود و نه از سوی دیگران احساس اجبار نمیکنند.
تحلیلی که به عنوان حاصل جمع مطالب فوق میتوان ارائه نمود این است که آرزوها و ارزشهایی که آدمی برای خود تصور میکند بستگی به توانائیهای واقعی و بالفعلی دارد که خواستار آن است. در حقیقت احساس ارزشمندی، همان درجه تصویب، تأثیر پذیری و ارزشمندیی است که شخص نسبت به خویشتن احساس میکند. همچنین احساس ارزش به خویشتن، همانند تصویری که آدمی از خویشتن دارد، دارای هسته مرکزی ثابتی است که همراه با سلسلهای از احساسات ارزشی پیرامون آدمی، مجتمعی را تشکیل میدهند، که هرچه خودِ ایدهآلی به خودِ واقعی نزدیکتر باشد، احساس ارزش خود، بیشتر و متعادلتر است.
هنگامی که افراد بر اساس ویژگیهای مثبتشان ملاحظه میشوند، چنین نتیجهای سزاوار و مناسب است، و جامعه نیز در پرتو همین چشمانداز خواهد بود. چیزی که با غنیشدن و شکوفایی فرد همخوانی دارد، با رشد دیگران نیز به همان طریق همخوان است. میل فطری به ارتقاء توانائیهای بالقوه شخصی، تبدیل شدن به انسانی با کارکرد کامل، نه فقط در حوزه فردی، بلکه برای جامعه نیز مفید بوده و ترقی اجتماعی، پیامد شکوفایی افراد عضو یک فرهنگ است.
یکی از عللی که در نقض سلسله مراتب نیازها شرکت دارد این است که وقتی نیازی برای مدتی طولانی ارضا شود، کمتر از ارزش راستیناش ارزیابی میشود و به نقش و اهمیت آن توجه کاملی نمیشود. علاوه بر این، آن تنها یک نیاز گذرا است. بنابراین کسی که هرگز گرسنگی سخت و مزمن را تجربه نکرده مستعد آن است که اثرات گرسنگی را کمتر از واقع در نظر آورد و غذا را کم و بیش چیز بیاهمیتی بداند و اگر نیاز عالیتری بر او چیره شد، این نیاز عالیتر نزد او پراهمیتترین نیازها جلوه مینماید. بنابراین گاهی اوقات ممکن است این افراد برای جستوجوی این نیاز عالیتر، خود را در موقعیتی قرار دهند که از یک نیاز ابتدائیتر محروم بمانند. انتظار میرود پس از محرومیت طولانی از نیاز ابتدائیتر، برای ارزشگذاری دوباره هر دو نیاز گرایشی پدید آید، طوری که نیازِ مهمتر، بهصورت آگاهانه برای کسی که آنرا حداقل فرض کرده مقدم شود. این بدان معنی است که اگر مثلاً فردی که ازدست دادن شغلش را بر ازدست دادن عزت نفساش ارجح میداند و حدود شش ماه سختی گرسنگی را تحمل کند، ممکن است بخواهد حتی به قیمت ازدست دادن عزت نفساش بر سر کارش باز گردد.
ترس، وحشت و اضطراب، تنش و عصبیت و امور دیگری مانند این، از پیآمدهای ناکام ماندن نیازهای ایمنیاند. بنابراین فقدان آنها از اثرات متقابل ارضای نیازهای ایمنی است. البته این سخن برای نیازهای دیگر مانند نیاز عاطفی، نیاز تعلقداشتن به جائی و یا عشق و احترام به خود نیز چنین است؛ یعنی ارضای این نیازها امکان میدهد تا عواطف، اعتماد به نفس، اتکاء به خود و آسایش خاطر پدیدار گردد. در نهایت باید گفت که همه این نیازها از یک جهت به حسب اهمیتشان بر یکدیگر تقدم و تأخر داشته و ارضاء آنها برای رسیدن به مراحل رشد و تکامل عالیه انسانی لازم و ضروری بوده و از سوی دیگر، آنها یک رشته از مراتب صعودی سلامت روان محسوب میشوند. این تا بدانجا است پایه ردهبندی شخصیت انسانی میتواند پیوستار صعودی این سلسله باشد.
مزلو بعد از این نیازها، نیاز به تحقق خود را مطرح میکند. وی معتقد است حتی اگر تمام نیازهایی که برشمردیم ارضا شوند، باز میتوان انتظار داشت که بیقراری و ناخشنودی تازهای ظاهر شده و رو به رشد نهد، مگر آنکه شخص به کاری مبادرت ورزد که با مختصات فردی او هماهنگ باشد. معنی آن، این است که انسان باید هرآنچه میتواند باشد، باشد. همانند شاعری که باید شعر خود را بسراید و یا نقاشی که باید نقشیِ بیآفریند. مزلو از این نیاز، تعبیر به نیاز به تحقق خود میکند. در حقیقت این همان گرایشی است که انسان در وجود خود برای فعلیت بخشیدن به آنچه بالقوه است دارد. صفات کسانی که به دنبال تحقق خود هستند بعد از نظرگاه ویلیام جیمز در ادامه آمده است.[۱۳۶]
مزلو علاوه بر اینها، نیاز به احترام را نیاز تمام افراد جامعه دانسته و بیان میکند که میل یا نیاز به عزت نفس یا احترام به خود، یا احترام به دیگران میل همه افراد است؛ آنان نیازمند هستند که خویشتن را ارزشمند بیابند و باید این ارزشمندی بر پایهای محکم و استوار بنا شده باشد. به بیان دیگر اعتماد به نفس، ارتباطی مستقیم با ارضای این نیاز درونی دارد. روی این مبنا وی معتقد است هنگامیکه نیاز احترام به خود ارضا شود، ارزشمندی، اعتماد به نفس، توانایی، قابلیت و کفایت محسوس است، بنابراین چنین فردی، وجود خود را مفید میداند؛ و در مقابل، بیتوجهی به این نیازها ضعف، ناامیدی و حقارتها را به دنبال دارد.
وی در ادامه، تقسیم دیگری را ارائه میدهد که میتوان این نیازها را به دو گروه فرعی طبقهبندی کرد. نخست میل به توانائی، موفقیت، کاردانی، مهارت و شایستگی، نیاز به اطمینان در رویاروئی با دنیا و نیاز به استقلال و آزادی. گروه دیگر نیز عبارت است از: نیاز به اعتبار یا پرستیژ(یعنی عزت و احترامی که دیگرن برایمان قائل میشوند)، قدر و مقام، افتخار و آوازه، نفوذ، توجه، اهمیت، بزرگی، وقار و قدردانی.[۱۳۷] از ثمرات ارضای این نیازها میتوان اشاره داشت که اگر هر دو نیاز عالیتر و پائینتر ارضا شده باشد، غالباً ارزش والاتر از آنِ نیاز عالیتر است. این خود بیانگر آن است که نیازهای والاتر، مختص انواع عالیتر است و نیازی که عالیتر باشد، ضرورت کمتری برای بقای محض دارد و میتواند ارضای آن به تعویق افتد و همانطور که پیشتر اشاره شد پیگیری و ارضای نیازهای عالیتر نه تنها به معنای گرایشی عمومی به سمت سلامت روان است؛ بلکه فردگرائی را نیرومندتر و حقیقیتر مینماید. وجه این امر آن است که ارضای نیازهای عالیتر، به تحقق خود نزدیکتر بوده و خودخواهی کمتری در آن نهفته است. و کسی که برای تحقق خویش قدم برمیدارد و تلاش در راه اعتلای آن دارد از اعتماد به نفس قویتری برخوردار است.
همچنین آدلر و پیروانش در نیازهای فوق با او موافق بوده و بهطور نسبی آنرا تأکید کردهاند، ولی فروید کم و بیش از توجه به آنها غفلت ورزیده است. اما با این همه، امروزه اهمیت و نقش محوری این نیازها، بیش از پیش قابل قبول روانکاوان و روانشناسان بالینی است. مزلو معتقد است هنگامیکه نیاز احترام به خود ارضا شود، فرد احساس اعتماد به نفس، ارزشمندی، توانائی، قابلیت و کفایت میکند و وجود خود را در دنیا مفید و لازم مییابد؛ اما عقیم ماندن این نیازها، موجد احساس حقارت، ضعف و نومیدی است. همچنین این احساسات به نوبه خود موجد دلسردی بنیادی و در نتیجه گرایشات جبرانی[۱۳۸] یا رواننژندانه میشود. برای حل این معضل شناخت ضرورت اعتماد به نفس بنیادی و درک اینکه چگونه افرد ناامید فاقد آن هستند، میتواند با مطالعه رواننژندی ضربهئی[۱۳۹] حاصل شود.[۱۴۰]
پابرجاترین و سالمترین عزت نفس بر پایه احترامی که مستحق آن هستیم استوار است، نه بر اساس اشتهار یا آوازه ظاهری و تملقشنویهای توجیهناپذیر. نکته مهم تشخیص شایستگی و موفقیت واقعی است که مولود نیروی اراده، تصمیمگیری و مسئولیتپذیری است و از آنچه بهطور طبیعی از طبیعت درونی انسان و از سرشت و سرنوشت حیاتی او سرچشمه میگیرد حائز اهمیت است. به بیان دیگر، تشخیص شایستگیها چیزی است که عمدتا از خود واقعی انسان سرچشمه میگیرد تا خود ایدهآلی او.
از نظرگاه ویلیام جیمز، حرمت خود عبارت است از نسبت کامیابیهای فرد به سطح انتظارات او؛ یعنی اگر فرد به سطح خواسته های خود رسیده باشد، نتیجه آن، حس ارزشمند بودن و حرمت خودِ بالا است و اگر فاصله بسیاری بین این دو مرحله باشد، ناکارآمدی و بیارزشی حاصل آن خواهد بود.[۱۴۱]
حال که جایگاه خودشکوفایی معلوم گردید باید ویژگیهای کسانی که این صفت را دارند نیز روشن شود. درک درست واقعیت و تحمل شرایط از صفات این افراد است. پذیرش خود و دیگران، خلاقیت، خودکار بودن و خودجوشی، تعلیم از تجارب بنیادی زندگی، داشتن رویکرد مسئلهمحوری در کارها، اهل شادی و بذله و لطیفه و داشتن نگاه عینیتگرا به زندگی نیز صفات دیگر این افراد است.
البته اکثر انسانگرایان همانند این دو دانشمند روانشناس، یعنی راجرز و مزلو در اینباره بحثی ندارند که متغیرهای زیستی و محیطی بر رفتار انسان تأثیر میگذارد، ولی از سوی دیگر بر نقش فرد در تعریف و ساختن سرنوشت خودش تأکید دارند؛ و اجبار را که از ویژگیهای سایرنظریهها است، کماهمیت تلقی میکنند. به نظر آنها آدمی موجودی نیک بوده که میکوشد به رشد و خودشکوفایی برسد؛ و در واقع او قابل تغییر و فعال است. حرکت به سوی خودشکوفایی در این مسیر، فرایندی است که با افراد سالم طی شده و کنترل خود یا سازگاری با محیط به تنهائی کافی نیست.
در روانشناسی نابهنجاری، از ویژگیهایی که در تشکیل رفتار بهنجار نقش دارند ادراک همخوان با واقعیت، توان کنترل اختیاری رفتار، عزت نفس و پذیرش، برقرارساختن روابط محبتآمیز و سازندگی و باروری نام برده شده است. این ویژگیها از جانب روانشناسان، نمودار بهزیستی عاطفی روانی افراد برخوانده شده است. البته باید توجه داشت که همه افراد، مطلقا چه دارای سلامت روانی باشند یا نباشند از این صفات به نوعی بهرهمند هستند، اما اینها اوصافی هستند که مردمان بنهجار به مقدار بیشتری از آنها برخوردارند تا کسانی که نابهنجار شناخته میشوند.[۱۴۲]
نتیجهای که میتوان از این رهگذر داشت آن است که اولاً عزت نفس و پذیرش خود و دیگران، از رفتارهای بهنجار در روانشناسی محسوب میشود؛ زیرا مردمانی که از سازگاری مناسب برخوردارند، احساس میکنند که موجودی باارزش و مقبول اطرافیان هستند. در مقابل، کسانی که نابهنجار هستند، احساساتی از قبیل بیارزش دانستن خود، از خودبیگانگی و احساس طردشدن توسط دیگران، بر آنها حاکم است. ثانیاً داشتن روحیه اعتماد به نفس به نوبه خود از مقدمات خودشکوفایی و خودشکفتن است. کسی که خواهان رسیدن به جایگاههای بالای اجتماعی و اهداف زندگی است، از قِبَل خودشکوفایی و بعد از داشتن اعتماد به نفس در مسیر هدف، حاصل میشود. در نهایت واقعبینی در رفتار و گفتار که منجر به کنترل رفتار میشود و همچنین داشتن روابط نزدیک و رضایتبخش با دیگران و بهکار گرفتن توانائیها در مسیر فعالیتهای زندگی از خصائص افرادی است که بهنجار بوده و دارای اعتماد به نفس هستند.
نتیجه دیگر اینکه، حرمت خود عامل مهمی در زندگی انسان است؛ زیرا رضایت انسان از خود یا ارزش و منزلتی که فرد برای خود تصور میکند، در رفتار و سلامت روانی او نقش اساسی دارد. بنابراین برای افزایش اعتماد به نفس، باید حرمت خود و حس ارزشمندی از خود را تقویت کرد.
اما مفهوم اساسی و محوری در نظریه شخصیت راجرز همان مفهوم خویشتن[۱۴۳] یا خودپنداره است. خویشتن یا خویشتن واقعی شامل تمام اندیشه ها، ادراکات، و ارزشهایی است که «من» یا «خودم» را ساخته و دربرگیرنده آگاهی از «آنچه هستم» و «آنچه میتوانم انجام دهم» خواهد بود. این خویشتنِ ادراک شده، به نوبه خود بر ادراک فرد از جهان و رفتارش تأثیر میگذارد. کسی که خود را قوی و لایق میداند با کسی که خود را ضعیف و ناتوان میداند عملکردش بر جهان کاملاً متفاوت است. خود در نظر راجرز الگویی است سازمانیافته که با ادراکهای مربوط به خصوصیات و روابط فردی هماهنگی دارد. او عزت نفس را ارزیابی مداومی میداند که هر فردی نسبت به ارزشمندی خود دارد.
کوپر اسمیت هم در تحقیقات خویش که با مفاهیم و روش های راجرز به نتیجه رسیده است بیان میکند کودکانی که عزت نفس بیشتری دارند، افرادی هستند که احساس ارزشمندی، استقلال و خلاقیت کرده و به آسانی تحت تأثیر و نفوذ عوامل محیط واقع نمیشوند. بنابراین اگر به کسی بیاحترامی و بیتوجهی شود، اعتماد به نفس او کم شده، سلامت روانی او به خطر میافتد.[۱۴۴] همانند این تعبیر را هری استاک سالیوان[۱۴۵] (۱۸۹۲- ۱۹۴۹م) اشاره دارد که تصور فرد از خویشتن، ناشی از بازتاب ارزیابیهای دیگران است. مفهومی که کودک از خود دارد، در حقیقـت تحت تـأثیر رفتـار افـرادی است که از او مواظبت میکنند. به بیان دیگر فرد در فضای پذیرش، تأیید و حمایت، مفهوم مثبتی از خودش نمودار میشود و بیشتر، رشد خودپنداره در او تابع انگیزه بنیادی و اجتماعی محبت است.[۱۴۶]
عمدتاً پایه های خودپنداره در اوان طفولیت استوار میشود و در سالهای اولیه زندگی قبل از اینکه طفل زبان یاد بگیرد، تصوراتش راجع به خویشتن در اثر روابط با اعضای خانواده او به وجود میآید. خودپنداره به تدریج صورت معینی به خود خواهد گرفت؛ اگرچه در این موقع تصور مذکور هنوز رسوخ نیافته و به آسانی قابل تغییر است، اما در طی دوران رشد، کودک توجه بیشتری نسبت به قضاوت دیگران درباره خود دارد و خودپنداره او، انعکاسی از ارزیابی دیگران خواهد شد. بنابراین اگر ارزیابیها تحقیرکننده و ناپسند باشند، کودک خود را به همان نظر مینگرد و خود را ناچیز و بیارزش میپندارد و در مقابل خانواده سالمی که برای کودکشان ارزش قائل هستند، کودک نیز خود را باارزش و مفید میداند. حاصل آنکه خودپنداری، قابلیت تغییر داشته و عمده تغییرات در اوان کودکی، زمانی که شاکله شخصیتی او در حال شکلگیری است، رخ میدهد و به تدریج به حال ثبوت میرسد.
در فصلِ گذشته، مطالبی ذیل بحث معناشناسی عزت نفس و اعتماد به نفس راجع به خودپنداره ارائه گردید. در آنجا اشاره شد که عزت نفس از ویژگیهای مهم شخصیت است و در حقیقت درکی است که فرد از خود دارد. از همینروی افراد دارای خودِ آرمانی هستند، و آن تصوری است از آنچه که شخص دوست دارد باشد. حال اگر بین خود واقعی و مفهوم عینی از مهارتهای فردی با خودِ آرمانی هماهنگی داشته باشد، فرد احساس عزت نفس مثبتی خواهد داشت و در غیر اینصورت دارای دشواریهایی خواهد بود. بنابراین میزان عزت نفس ناشی از نوسان بین این دو خود است.
به نظر کوپر اسمیت، عزت نفسی که اعتماد به نفس را درون خود جای داده، قضاوتی شخصی درباره باارزشبودن یا بیارزش بودن، قبولی یا عدم قبولی خود است که در نگرش و رفتار فرد ظاهر میشود و ممکن است فرد، خود را آنطور که مردم میبینند، ببیند. بنابراین باید درجاتی از اعتماد در هر انسانی وجود داشته باشد و فقدان آن برای شخصیت سالم غیر قابل قبول است و هر قدر درجات کمی و کیفی اعتماد به نفس بیشتر ارتقاء یابد، بهداشت روانی فرد بیشتر تضمین میشود. البته در این راستا نقش محیط اجتماعی و اولیاء در ایجاد فضایی از محبت، احترام، صمیمیت و مهربانی قابل انکار نیست.
احترام، عشق و باارزش بودن از جانب دیگران از نیازهای فردی است؛ نیازی آموختنی که جزء خودپنداره بوده و با قسمت اعظم تجارب فرد در ارتباط است. از خصوصیاتی که این نیاز دارد این است که دو جانبه بوده و اگر او نیاز دیگران را به احترام و نظر مثبت ارضاء کند، لزوماً نیاز خود او هم به نظر مثبت ارضاء میشود و فرد از برآورده شدن آن احساس خشنودی میکند. بنابراین ارضای این نیاز در خود و دیگران برای فرد حکم پاداش را دارد. حتی گاهی این نیاز به توجه، از جانب دیگران آنقدر قوی است که فرد ممکن است آن را بر تجارب مثبت نفسانی خویش مقدم بدارد.
با این همه کوپر اسمیت از عواملی در رشد حرمت خود نام میبرد که عبارتند از: اینکه ارزش و احترام افراد مهم در زندگی چقدر است و ارزشها و آرزوهای این فرد چگونه تعبیر و تفسیر میشوند و اینکه فرد به موفقیتها و موقعیتهای اجتماعی خویش چقدر توجه دارد. در نهایت روش فرد در نحوه این ارزشیابی دارای اهمیت است. از اینرو اگر این فرد دارای حرمت خود بالا باشد، دارای استقلال و خلاقیت بیشتری است و منظر او نسبت به شکستها و کنترل خواسته ها و امیال به گونه دیگری است.[۱۴۷]
طبق نظریه راجرز آدمی هر تجربهای را در رابطه با خودپنداره خویش میسنجد. افراد خواستار رفتاری همسان و هماهنگ با تصویر خود هستند. تصـویر ذهنی هر شخص، دربرگـیرنده احساس، رفتار و ارزشهای اوست و حتی به اعتقاد برخی، اصلیترین عنصر سازنده شخصیت هر فردی است؛ اگر برخوردهای رضایتبخش و مناسبی صورت بگیرد، جنبه مثبت شخصیت مانند اعتماد به نفس و اعتماد به دیگران بهطور طبیعی رشد میکند.[۱۴۸]
بنابراین شخص هرچه بخش بزرگتری از تجربه خود را انکار کند، فاصله بین خویشتن با واقعیت بیشتر شده و امکان ناسازگاری، زیادتر میشود. حال افرادی که خودپنداره آنها با عواطف و تجربههایشان هماهنگی ندارد، باید از خود در مقابل واقعیت دفاع کنند؛ زیرا در این شرایط واقعیت، اضطراببرانگیز میشود. بنابراین اعتماد به نفس و تصویر ذهنی فرد از خودش، ارتباط تنگاتنگ داشته رابطه مستقیمی میان آنها برقرار است؛ یعنی افزایش یکی، بهبود و صعود دیگری و کاهش آن، سقوط دیگری را درپی دارد که عمدتاً با تحسین و تشویق مناسب، این امر تقویت میشود. البته در این بین جامعه در تکامل تصویر ذهنی فرد نقش اساسی دارد. اگر جامعه نظر خوشایندی نسبت به افراد داشته باشد و برای آنها ارزش و اعتبار بیشتری قائل شود باعث نگرش مثبت فرد نسبت به خود و در نهایت بالارفتن اعتماد به نفس میشود.
تصویر ذهنی که در افراد تشکیل میشود شامل دو قسمت است. یک قسمت شامل کلیه تصورات، عقاید و برداشتها و عکسالعملهای جامعه نسبت به او و قسمت دیگر، شامل کلیه افکار، احساسات، عواطف، توانایی انجام کارها، تطابق با زندگی، تشویقات، اتکاء به نفس، درستی، صداقت و غیره است که والدین در اوان زندگانیِ هر فردی نقش ارزندهای در تکامل این تصویر ذهنی دارند. اگر خود والدین از اعتماد به نفس بالایی برخوردار باشند فرزندان نیز اعتماد به نفس بالا خواهند داشت. به اعتقاد لویس[۱۴۹] (۱۹۸۳م) همزمان با تکامل فرد، تصویر ذهنی به تکامل میرسد و چون دربرگیرنده احساس، رفتار و ارزشها است، بر عکسالعمل او در تمام مراحل زندگی تأثیر میگذارد و خود تکامل نیز متأثر از عوامل داخلی و خارجی است.[۱۵۰]
کارن هورنای در رابطه با شاکله تصویر ذهنی، اعتماد به نفس را از دو جنبه بررسی میکند. یکی اعتماد به نفس بدلی و دیگری اعتماد به نفس حقیقی که در مقابل حالت اول است. وی اعتماد به نفس بدلی را همان غرور ناسالم مینامد. خود غرور، ناشی از اختلال در بینش و تصویر افراطی از خویشتن است؛ در حالی که این تصویر ذهنی هرگز با واقعیت تطبیق نمیکند از این جهت که فرد مغرور، در ذهن خود یک قالب ساختگی و بدلی برای رفتار و گفتار خویش میسازد و مطابق آن عمل میکند.[۱۵۱]
روی این مبنا هورنای سه مفهوم برای «خود» قائل است. الف) خودِ فعلی که از مجموع تجربیات شخص ترکیب یافته است. ب) خودِ حقیقی که شخص سالم همآهنگ است. ج) خودِ آرمانی که انتظاری نوروتیک یا تصویر پرشکوه ذهنی از آنچه شخص احساس میکند باید باشد. همچنین او به سیستمی به نام «سیستم غرور» اشاره میکند که شخص را از خودِ حقیقی بیگانه میسازد، چون تأکید مفرط بر حیثیت، هوش، قدرت و غیره دارد، ممکن است به نفرت از خویش، خوارشماری خویش، و امحاء نفس منجر گردد.[۱۵۲] خلاصه اینکه او بعد از معرفی اضطراب اساسی[۱۵۳] و اعتماد اساسی[۱۵۴] بر فرایند درمانی خودیابی[۱۵۵] تأکید میکند.
آلپورت ضمن بحث از کارکرد انگیزهها به این نکته مهم اشاره دارد که انگیزههای نفسانی مختص فرد، یگانه و کاملاً ملازم نفس هستند که تعیین میکنند کدام انگیزهها حفظ و کدامیک مطرود باشند. مانند اینکه انگیزههایی که عزت نفس و خودانگاره فرد را تقویت میکنند، نگهداری میشوند. بنابراین این نتیجه حاصل میشود که رابطه مستقیمی بین علایق شخص و توانایی های او وجود دارد. در حقیقت ساختار نفسانی هر شخصی منوط به درک و احساس او از خود و جهان اطراف است. به همین دلیل عزت نفس، به رشد احساس رضایت خاطر و غروری اطلاق میشود که فرد به قدرت انجام کارها و امور خود پی میبرد. این درک در نظر آلپورت بسیار مهم است؛ چراکه اگر چنین درکی در کودک ایجاد شود و والدین، نیاز به کشف شدن را ناکام بگذارند، هویت خود و عزت نفس حاصل شده در این دوران خنثی میشود و منجر به حقارت و خشم میگردد.[۱۵۶]
علاوه بر هورنای، راجرز نیز بر آن بود که آدمی داری خودِ آرمانی یا ایدهآل[۱۵۷] است؛ یعنی تصویری که میخواهیم بشویم و باشیم. هرچه خودِ آرمانی، نزدیکتر به خود واقعی باشد، شخص احساس تحققیافتگی و رضایت بیشتری میکند. فاصله زیاد بین خودِ آرمانی و خودِ واقعی، ناخشنودی و نارضایتی را به دنبال دارد.
آنچه که از تعبیر او بر میآید این است که دو نوع ناهماهنگی میتواند پیدا شود. یکی بین «خود» و تجربه واقعیت؛ و دیگری بین خود واقعی و خودِ آرمانی. کارآیی بیشتر انسان زمانی است که در شرایط پذیرش مثبت، بدون قید و شرط باشد و این یعنی ارزشمند بودن انسان حتی در زمانی که احساسات، نگرشها و رفتار آدمی غیر ایدهآل باشد. مثلاً اگر والدین فقط بهصورت مشروط، پذیرش مثبت نشان دهند، در آن صورت خودپنداره کودک خدشهدار خواهد شد. اولین پیامد آن این است که هرچه بیشتر مجبور به انکار عواطف خود شود و ارزشهای دیگران را قبول کند، احساس ناراحتی بیشتری نسبت به خود خواهد کرد. نتیجه اینکه باید احساسات افراد خصوصاً کودکان را پذیرفت و در برابر احساساتشان دلائل امور و شروط پذیرش آنها را بیان نمود.
وجه اشتراک بین دو دانشمندِ روانشناس یعنی راجرز و مزلو این است که مردمان سالم و خواستار تحقق خود، واقعیت را روشنتر میبینند؛ آنان طبیعت بشری را همانطور که هست میبینند نه آنطور که دلشان میخواهد یا نیاز دارند که باشد. آنان آنچه را در مقابل چشم دارند همانگونه که هست میبینند، بیآنکه با انواع و اقسام عینکها، واقعیت را تحریف، بزرگ و کوچک، یا رنگامیزی کنند. علاوه بر این بارزترین نشانه پذیرش خود، بعد از پذیرش نیازهای اولیه، اعتراف به نیازهای عالیتر درونی است؛ نیازهائی از قبیل نیاز به ایمنی، نیاز به محبت و احساس تعلق، نیاز به احترام و احترام به خود. ارزشمندی این نیازها و با چون و چرا نکردن از جانب افراد سالم انکارناشدنی است.
البته مزلو در کتاب شخصیت سالم تفسیر دیگری از شخصیت سالم ارائه نموده است. او معتقد است خواستاران تحقق خود، رفتاری نسبتاً خودانگیخته دارند که در افکار، انگیزهها و زندگی درونیشان قابل مشاهده است. افراد سالم که خود و دیگران را میپذیرند حالت تدافعی نداشته برای دیگران نقش بازی نمیکنند و در واقع از ظاهرسازیها منزجر هستند. او بیان میکند ریاکاری، سخن چینی و دوروئی، خودنمائی، تأثیر بر دیگران در افراد سالم دیده نمیشود. بهطور کلی میتوان گفت افراد سالم از تفاوت میان آنچه هستند و آنچه میتوانستند باشند یا میباید باشند، احساس شرمساری میکنند و در حقیقت با کمبودهایی که اصلاحشدنی هستند متأسف میشوند.[۱۵۸] همچنین آنان سخت کار میکنند، سختکوش و بلندهمتاند. انگیزه آنان فقط رشد شخصیت، بیان شخصیت، دستیافتن به کمال انسانی و تحقق خود است.
علاوه بر این در مقابل، نکته جالبی که مزلو در همین کتاب متذکر شده نتیجهای است که از تجربیات او حاصل شده است. او بیان میکند دریافتم، اغلب مردمان خود فکر نمیکنند و تصمیم نمیگیرند؛ بلکه دیگران برای آنها فکر کرده، تصمیم میگیرند و باعث حرکتشان میشوند؛ آنان مستعد این هستند که احساس ضعف و ناامیدی کنند و خود را اسیر دست نیروهای ناشناخته بپندارند. وی همچنین طبق تحقیقات و مطالعاتش ابراز میکند که تنها ۳۰% افراد جامعه به خود متکیاند. مهمتر اینکه او نکتهای را به فلاسفه و متألهین گوشزد میکند که افراد خواستار تحقق خود نسبت به دیگران، بیشتر مختار و کمتر مجبورند.[۱۵۹]
دانلود پروژه های پژوهشی در رابطه با الگوی اعتماد به نفس در روان شناسی دین و اخلاق ...