۳-۵۶- اسکندر کبیر
* خلاصهی قصه
اسکندر پس از تصرف سرزمینهای ایران و هند، به فکر تصرف کشوری به نام طلا در قارهی آفریقا، افتاد. در این کشور که پر از طلا بود حتی یک مرد هم یافت نمیشد. وسایل سفر را فراهم کردند و لشگریان به راه افتادند. نزدیک سرزمین طلا به دستور اسکندر بیرون شهر اردو زدند. اندکی که گذشت زنان بدون سلاح به سمت سراپردهی اسکندر رفتند و با استدلال به او فهماندند که جنگیدن با زنان بینتیجه است، چون اگر اسکندر شکست بخورد، مایهی خفت وی خواهد بود و اگر پیروز شود، مایهی فخر وی نخواهد شد. اسکندر پس از قدری تفکر حرف زنان را پذیرفت و از آنان خواست تا مقداری غذا برای او بیاورند. پس از ساعتی نانهای طلایی که در بشقابهای طلایی گذاشته شده بود، برای اسکندر و همراهانش آوردند. در جواب اعتراض اسکندر که گفتهبود نانهای طلایی شکم لشکریان مرا سیر نمیکند. زنان گفتند:« اگر شما نان گندم میخواستید در سرزمین خودتان یافت میشد. چرا به فکر تسخیر سرزمین طلا افتادید؟» اسکندر پس از شنیدن این سخنان دستور بازگشت داد. در راه به باغی زیبا رسیدند. اسکندر هیچ راهی نیافت تا به درون باغ رود. پس از پشت در فریاد زد: « در را باز کنید و مرا از اسرار این باغ با خبر کنید یا حداقل از نعمتهای آنجا به من نیز بدهید». ناگهان دستی کلهی آدمیزادی را در دامان اسکندر گذاشت. وقتی به پایتخت رسیدند. اسکندر خواست که ارزش آن کله را با طلاهای خود بسنجد. کله را در یک کفهی ترازو گذاشتند ولی هر چه طلا در کفهی دیگر ریختند، آن کفه، که کله در آن قرار داشت، تکان نمیخورد تا اینکه یکی از دانشمندان دربار مقداری خاک روی چشم کله ریخت. آن وقت کفهی محتوی کله بالا آمد. اسکندر خواست که از سرّ آن آگاه گردد. دانشمندان در جواب گفتند:« تا زمانی که چشم سر باز بود از دیدن خروارها طلا سیر نمیشد ولی وقتی با خاک بسته شد، قانع گردید».
■ عناصر اساطیری
¨ شخصیتهای اساطیری
-اسکندر
اسکندر از شخصیتهایی است که در افسانهها و قصهها بارها تکرار شده و جنبهای اسطورهای یافته است (رجوع شود به قصهی۱).
¨ کنشهای اساطیری
__________
¨ موجودات و پدیده های اساطیری
-کشور زنان
وجود سرزمینی که همهی افراد آن زن باشند، به نوعی تداعیگر رسوم مادرسالارانه است. علاوه بر آن در روایات داستانی کلاسیک یونانی، رومی، لاتینی و البته در شاهنامه سخن از سرزمینی که اعضای آن همگی زن یوده و هیچ مردی در میان آنان نبوده، هست و در همهی این روایات، حضور اسکندر قابل توجه است. « برخی از روایات داستانی کلاسیک یونانی، رومی و لاتینی حکایت دارند که فرسمنس فرماندار خوارزم در هنگام اقامت اسکندر در سغد مقدونیان را ترغیب کرد که سرزمین زنان آمازون و خطه کولچی را که در مجاورت سغد جای داشت، تسخیر کنند»(موسوی،۱۳۵۴: ۱۶۷). هردوت، تاریخگوی بزرگ یونان و کورتیوس رونوس، تاریخنگار رومی، وجود سرزمین زنان و رفتن اسکندر کبیر به این سرزمین را تأیید میکنند. «در شاهنامهی فردوسی، هنگام سخن گفتن از پادشاهی اسکندر، هروم را به عنوان کشور زنان یاد کردهاست.
همیرفت با نامداران روم | بدان شارستان که خوانی هروم | |
کهآن شهر یکسان زنان داشتند | کسی را در آن شهر نگذاشتند» (همان: ۱۶۸) |
در این قصه هم از رفتن اسکندر به سرزمین زنان سخن رفته، با این تفاوت که این سرزمین را در آفریقا دانستهاست.
■ عناصر اجتماعی
¨ طبقات اجتماعی،شخصیتها و روابط بین آنها
این قصه، بیشتر متضمن نکات اخلاقی، مذمت مال دنیا و سیری ناپذیری آدمی است. انتخاب اسکندر به عنوان شخصیت اصلی، شخصیتی که در همهی قصهها فردی طماع است که عاقبت هم به نتیجهی دلخواه نمیرسد و سرزمینی به نام طلا که ساکنان آن همگی زن هستند، بیارتباط نیست.
¨ آداب ورسوم
________
¨ وضعیت اقتصادی و رابطه با قدرت وثروت
____________
■ عناصر روانشناسی
__________
■ باورهای عامیانه و خرافی
___________
■ سایر عناصر
در مورد کشور زنان و قرار گرفتن آن در آفریقا باید گفت که قصه تحت تأثیر روایات یونانی که کشور زنان را در سرزمینی به نام آمازون دانسته، شکل گرفته و این اتفاق زمانی رخ داده که مردم به تقسیمات سیاسی و جغرافیایی جدید آشنا بودهاند، لذا سرزمین آمازون را همان آمازون آفریقا تصور کردهاند. ذکر وجود طلا در آفریقا و صحبت از مردان آسیایی و اروپایی در قصه مؤید آشنایی مردم با تقسیمات سیاسی و جغرافیایی جدید و امکانات سرزمینی قارههای مختلف است. علاوهبر آن قصه به نکات اخلاقی نیز اشاره دارد و پاراگراف آخر قصه یادآور این بیت سعدی که در باب «فضیلت قناعت» در گلستان ضمن حکایتی بیان شده است..
«گفت: چشمِ تنگِ دنیا دوست را | یا قناعت پر کند یا خاک گور» |
(سعدی، ۴۳۲:۱۳۷۹)
۳-۵۷- اسکندر و آب حیات
* خلاصهی قصه[۸]
اسکندر پس از فتح سرزمینهای بسیار تصمیم گرفت، کاری کند تا همیشه زنده بماند. به همین دلیل به همراه چند جوان به طلب آب حیات راهی غار ظلمات شد. پدر یکی از همراهان اسکندر پنهانی با آنها همراه شد. پس از هفتاد سال به غار رسیدند؛ اما ظلمات به قدری تاریک بود که اسبها نمیتوانستند پیش بروند. پیرمرد به پسر خود گفت که مقداری کاه بریزند تا اسبها راه را شناخته و حرکت کنند. پسر این کار را کرد و مورد تشویق اسکندر قرار گرفت. وقتی وارد ظلمات شدند. به چند چشمه رسیدند؛ اما اسکندر نمیدانست کدام یک چشمهی آب حیات است. پسر به سراغ پدرش رفت. پیرمرد ماهی خشک شدهای را به او داد و گفت: «توی هر چشمه که ماهی زنده شد، آن چشمهی آب حیات است». اسکندر از ابتکار جوان خوشش آمد و از او پرسید که چهطور این فکر به ذهنش رسیدهاست. پسر حقیقت را گفت، اسکندر هم انعامی خوبی به آنها داد. وقتی اسکندر خواست از آب چشمهی حیات بخورد، صدایی به اسکندر سلام داد. اسکندر خوب نگاه کرد. دید یک جوجه تیغی است. جوجه تیغی گفت:« من هم از آب حیات نوشیدهام و به این شکل درآمدهام». اسکندر از خوردن آب حیات پشمیان شد و آب حیات را پای درختان مرکبات، نخل و کاج ریخت، از آن به بعد این درختان سبزی جاودانه یافتند.
■ عناصر اساطیری
¨ شخصیتهای اساطیری
-اسکندر