ریحان: ای بابا، اینم که دست از این کاراش بر نمی داره. میخوای یه فال بگیرم ببینم الآن پیش کیه؟
مریم: بچه اینجا نشسته، یه کم آرومتر حرف بزنین. تازه به جای اینکه آرومش کنین نمک رو زخمش می پاشین؟
نهضت: (چای می نوشد) نوشیدنیتون سرد میشه.
گلدخت: آخه مریم جان، باید واقعیت رو قبول کنه. خونوادش بیچاره اش کردن و گرنه الآن باید به جای دو تا بچه، یه برگه داشت که باهاش می تونست جون کلی بچه رو نجات بده. اون موقع می رفت با یه نفر ازدواج می کرد که همدیگرو دوست داشته باشن، اینطوری دیگه انقدر غصه تو زندگیش نداشت.
مریم: گلدخت جان حرفایی می زنیا. مگه زندگیش چطوره؟ تو خودت زندگیت چطوره که انقدر به زندگی مردم گیر میدی؟
گلدخت: خدا رو شکر من زندگیم عالیه. هیچ کمبودی ام توش ندارم.
ریحان: خوب تقصیر خودته نهضت. انقدر همیشه ناراحتی که ما همه فکر میکنیم توزندانی.
نهضت: (لبخند می زند) نه، تو زندان که نیستم. توقع من از زندگی چیز دیگه ای بود. وقتی تو بانک کار می کردم..(حرفش را قطع می کند)
گلدخت: بانک؟
ریحان: چی شنیدم؟ کار می کردی؟
نهضت: آره بهتون نگفته بودم.
مریم: دستت درد نکنه دیگه، اینجوری دوستیم دیگه. مارو بگو که تو هر جلسه ای که با هم میگیریم نمی ذاریم یه سر سوزن از کارایی که تو هفته کردیم جا بمونه.
ریحان: نه واقعاً، من فکر کنم شما من وزندگیمو بیشتراز خودم میشناسین، انقدر از سیر تا پیاز براتون تعریفش کردم.
نهضت: نه، ببینین…
گلدخت: (حرفش را قطع می کند) نه دیگه ببینین و گوش بدین و اینا ..
نهضت: (حرفش را میبرد) ای بابا بذارین بگم خوب. چرا قبل از محاکمه محکوم میکنین. من که دوست داشتم بدونین، آقام دوست نداشت. الآنم اگه بفهمه گفتم معلوم نیست چی کار کنه.
مریم: مگه خلاف کردی؟
نهضت: تو که آقامو میشناسی. یادتونه چند ماه رفتیم یه شهر دیگه. گفتم به خاطر کار پدرمه.
ریحان: خوب..
نهضت: برای این رفتیم که من گفتم اگه نذارن کار کنم از خونه فرار می کنم میرم سر کار. آقامم که دید راهی نداره و اینطوری بیشتر آبروش میره زندگیشو برداشت برد یه شهر دیگه که هیچ کس نمیشناختمون، خودشم برام تو بانک ملی کار جور کرد.
گلدخت: به به، کدوم قسمت؟ آخه خانوما که نمی تونن تو بانک کارکنن!
نهضت: تایپیست اداره ی نشر اسکناس بودم. آره خانوما نمی تونن مسئولیت بخشی از بانک رو داشته باشن، اما اون موقع شاید من یکی از دو زنی بودم که تو بانک ملی کشور کار می کردم. من تو اون چند ماه خوب کار کردم که حرفی توش نباشه و بتونم ادامه بدم اما پدرم یکی از کارمندای بانک رو کرد بپای من. بعدشم گفت این آقا ازت خوشش اومده، خلاصه اش کنم، کلی بحث کردم و رنج کشیدم که آقامو راضی کنم اما نشد که نشد. منم که اصلاً دوست نداشتم با اون آدم ازدواج کنم مجبور شدم از بانک در بیام وقبول کنم برگردیم اینجا. اینم راز نگفته ی من به دوستام، که دیگه گفته شد. شکایتی نیست؟ اگه نیست محکوم رو تبرئه کنید.
مریم: دیگه شاکی ای باقی نمیمونه که محاکمه ت کنیم. ولی یه سوال. (باصدای پایین) تو که میگی ازاون مرد خوشت نمیومد، مگه از شوهر الآنت خوشت میاد که بااین ازدواج کردی؟
ریحان: چرا آروم میگی؟
مریم: بچه می شنوه.
ریحان: نه بابا. اون بیچاره خیلی وقته خوابیده.
مریم: آخی. (رو به نهضت) جواب منو ندادی. تو الآن از داشتن این شوهر راضی هستی؟ چه فرقی برات می کرد اگه با اون ازدواج می کردی؟ اونجوری حداقل کارتو داشتی.
نهضت: (به فکر فرو می رود) نمی دونم. شاید بیشتر از اون. من از اون بانکی بدم میومد.
گلدخت: بادا بادا مبارک باد…خوب عروس قدیممون بعد از دو تا بچه جواب بله رو به شوهرشون دادن. دیگه تموم شد اعتراف کردی شوهرتو دوست داری. تموم
مریم: ولی نهضت فراموش نکنی که اون هر شب دیر میاد.
راهنمای ﻧﮕﺎرش ﻣﻘﺎﻟﻪ ﭘﮋوهشی درباره نقدو بررسی روانکاوانه(فروید،لکان) بر روی آثارهنریک ایبسن با ...