۴ـ۹ـ داستان موسی و شبان
در داستان موسی و شبان مولانا در قالب تمثیل بیان میکند که باید با در نظر گرفتن سطوح مختلف فکری افراد به دنبال وصل و اتحاد بود.
حضرت موسی (علیهالسلام) در راهی که میرفت چوپانی را میبیند که او به دنبال کسی میگشته. چوپان نالان به دنبال گمشده خود میگرید. توکجایی؟من بندهات هستم. من عبدت هستم. توکجایی تامن بتوانم بندگی مرا نشانت دهم. به موقع چارقدت را اگر پاره شده بدوزم. موهایت را نوازش کنم. چوپان به دنبال گمشده خود درخیال تمام داراییاش را که بزهای زیادی بود، قربانیاش میکند. هنگام شب برایش رختخواب پهن می کند و دستهایش را که از فرط کار زخم شده میبوسد. پاهایش را که براثر راه رفتن درکوه و دشت خسته شده، میمالد تا التیام برخستگی او باشد.
موسی پنداشت چوپان اینها را بیهوده میگوید. ازاومیپرسد: تو با کیستی؟به دنبال چه کسی هستی که اینگونه به عجز و ناله افتادهای؟
چوپان ساده دل که نمیدانست موسی کیست که او را هشدار میدهد، درپاسخ میگوید: من با آفریدگارم هستم، با او که این چرخ گردون را آفریده؛ باآفریدگار من و تو!
موسی ناراحت می شود و میگوید این کفر است و تو با این کار میخواهی تشکر کنی اما از راه راست خارج شدی.
به موسی وحی میرسد که چه میکنی؟تو پیامبری! تو آمدهای که انسانها را به طرف ما هدایت کنی. چرا او را که این چنین مرا ستایش میکرد، از من راندی! موسی تفکرمیکند و به دنبالش براه میافتد وچون او را مییابد به اومیگوید که خداوند را هرگونه که میخواهی ستایش کن.
نتیجه: انسان در هرمرحلهای باشد، باید مراقب خود باشد. حتی اگر از طرف خداوند مبعوث شده باشد، باید وصل را بر قطع مقدم بدارد.
موسی و شبان داستانی است که از آفرینش سخن میگوید. حکایتی است که از طریقه پرستش خداوند سخن میگوید.
موسی پیامبراست. از دنیای مادی جداست و با معنویات خداوند را شناخته است. مادیات را وسیله قرار داده است. شبان فردی است عامی و امی. او که با گوسفند و کودکش سر و کار دارد، او که هنگام گرسنگی به طرف سفره نان میرود، هنگام احساس آشفتگی به طرف شانه میرود؛ و آن هنگام که در بیابان میگردد، کفش به پا می کند تا خار به پایش نرود. وقتی کودکش بیمار می شود، برآن است.تا او را بهبود بخشد؛ تلاش می کند. موسی برای راهنمایی من و او آمده است. به او میخواهد خدا را بفهماند. به دور از توجه به علایق و ارزشهای زندگی عامه مردم او را به یگانگی خدا متوجه می کند. به او میگوید کسی که خالق اینهاست، نمیتواند خود نیازمند اینها باشد. میگوید: من و تو که مادی هستیم، به این چیزها نیازمندیم. آشفتگیام را، موهای پراکندهام را با شانه آرایش میکنم. او زیباست و مبرا. به هوش باش! آشفتگی دل را تنها با یاد خدا میتوان آلایش کرد.
چوپان ساده دل ضجه میزند. شیون می کند و ناله سر میدهد. از نفهمی و نادانیاش جامه میدرد و سر به بیابان می گذارد.
تو با این حرفهایی که میزنی،تمام عالم و هستی را نابود میکنی. کفش و لباس و پیراهن برای من و تو است که جسم مادی داریم. خواب مال من و توست، تا لحظهایی از گناه کردن؛ بیاساییم. اگر تو فکر میکنی که خدا اینها را آفریده، پس چگونه میتوانی این گونه گستاخی کنی و برای او همینها را نیاز بدانی؟ بخواهی توهم که بندهی اویی، برای او فراهم کنی!
مولوی در جایی از آیات خداوند، آیات قرآن، نشانی می آورد: او نه زاییده و نه زاده شده است. میگوید او خود اینها را آفریده است.
خداوند میفرماید به هرکسی چیزی دادم. تو این گونه مرا شناختی و او آن طور. من در ذهن او آن گونه میگنجیدم. من از او به همان اندازه انتظارداشتم. تو چه؟تو وظیفهات چه بود؟ تو از آن طریق میتوانستی او را به طرف من هدایت کنی.تو با همان ارزشهای زندگی او میبایست، مرا به او بفهمانی. موسی به دنبال او میرود تا او را بیابد.
چوپان در حیرت از گفتار و افکار خود به موسی میگوید که از کردهی خود پشیمان است. او احساس خفگی که می کند، جامه میدرد و سر به بیابان می گذارد. موسی میشنود از اینکه او را راهنمایی کرده، رسالتش را انجام داده است؛ اما خداوند چیز دیگری میگوید. خشوع قلبی را در نظر دارد. تنها به لفظ و بیان توجه نمیکند. او«عبد»میخواهد، کسیکه قلبش را در طبق اخلاص بگذارد وتنها با یاد خدا آرام گیرد.
محرم سرشت انسان، فقط خداوند است که باخبر است.صحبتهای موسی را او تازیانه میداند که تو نتوانستی خلوص من را بفهمی. با این تازیانهایکه تو زدی باعث شد که من دگرگون شوم و از سر این جهان بگذرم و همچنین از آسمانها، تا به خدا برسم. من نباید این حرف و سخنها را به تو میگفتم. خداست که باید بفهمد، من چه میگویم. من نباید حرف مرا به نا محرم میزدم. من از خدا برنگشتم. بلکه باعث شد تا خدا را تا اعماق قلب خود حس کنم. من سریع از دنیا گذشتم و به خداوند رسیدم.
شبان با صحبتهای موسی، از سر عقل خودش میگذرد و با عشق بیریایی که در قلب دارد، به معبود میرسد.
شبان میگوید، آن گونه که خدا را حس میکنید او را ستایش کن. اورا بپرست. برای رسیدن به او میتوانی هر راهی را انتخاب کنی به اندازه درک و فهمت خدا را حس کن.
دید موسی یک شبانی را به راه تو کجایی تا شوم من چاکرت دستک بوسم بمالم پایکت ای فدای توهمه بزهای من زین نمط بیهوده میگفت آن شبان گفت با آن کس که ما را آفرید گفت موسی، های خیره سر شدی این چه ژاژاست و چه کفر است و فشار گر نبندی زین سخن تو حلق را گفتای موسی دهانم دوختی جامه را بدرید و آهی کرد و تفت وحی آمد سوی موسی از خدا تو برای وصل کردن آمدی درحق او مدح و درحق تو ذم ما بری از پاک و ناپاکی همه من نکردم خلق تا سودی کنم ما برون را ننگریم و قال را خون شهیدان را زآب اولیتر است لعل را گر مهر نبود باک نیست در دل موسی سخنها ریختند چون که موسی این خطاب از حق شنید عاقبت دریافت او را و بدید هیچ آدابی و ترتیبی مجوی |
کو همیگفت ای خدا وای اله چارقت دوزم کنم شانه سرت وقت خواباید بروبم جایکت ای به یادت هی هی وهی های من گفت موسی با که هستتای فلان |