دیگران حلوا به طرغو آورند من جواهر می کنم بر وی نثار(همان، ۶۲۹)
این سخن سعدی تواند گفت و بس هر گدایی را نباشد جوهری(همان، ۵۲۳)
دفتر فکرت بشوی، گفته ی سعدی بگوی دامن گوهر بیار، بر سر مجلس ببار(همان، ۴۳۰)
سعدی! دل روشنت صدف وار هر قطره که خورد، گوهر آورد (همان، ۳۸۹)
۳-۴-۵-۳- مروارید
سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید(همان، ۴۲۱)
۳-۴-۵-۴- مشک
مردم همه دانند که در نامه ی سعدی مشکی است که طبله ی عطّار نباشد(همان، ۳۹۶)
چو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ برفت در همه آفاق بوی مشکینم(همان، ۴۷۷)
آهوی طبع بنده چنین مشک می دهد که از پارس می برند به تاتارش ارمغان(همان، ۶۴۰)
۳-۴-۵-۵- عود
قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود چون همی سوزد، جهان از وی معطّر می شود
(سعدی،۱۳۸۴، ۴۲۱)
مثال سعدی عود است تا نسوزانی جماعت از نفسش دم به دم نیاسایند (همان، ۴۱۴)
گمان برند که در عود سوز سینه ی من بمرد آتش معنی که بوی نمی آید (همان، ۴۲۷)
۳-۴-۵-۶- عبیر
رسید ناله ی سعدی بهر که در آفاق و گر عبیر نسوزد، به انجمن چه رسد(همان، ۳۹۲ )
اگرم چو عود سوزی، تن من فدای جانت که خوش است عیش مردم به روایح عبیرم
(همان، ۴۶۶)
ناله ی سعدی به چه دانی خوش است ؟ بوی خوش آید چو بسوزد عبیر (همان، ۴۳۳)
۳-۴-۵-۷- سحر
مرا که سحر سخن در همه جهان رفته است ز سحر چشم تو بیچاره مانده ام مسحور
(همان، ۶۲۹ )
۳-۴-۵-۸- نبات
این نبات از کدام شهر آرند؟ تو قلم نیستی که نی شکری(همان، ۵۲۲)
۳-۴-۵-۹- دارو
چه خوش گفت که یک روز دارو فروش شفا بایدت داروی تلخ نوش
اگر شربتی بایدت سودمند ز سعدی ستان تلخ داروی پند(همان،۱۸۹)
۳-۴-۵-۱۰- سفینه
سفینه ی حکیمان و نظم و نثر لطیف که بارگاه ملوک و صدور را شاید
به صدر صاحب صاحبقران فرستادم مگر به عین عنایت قبول فرماید(سعدی،۱۳۸۴، ۷۲۶)
۳-۴-۵-۱۱- گل
برای مجلس انست گلی فرستادم که رنگ و بوی نگرداندش مرورسنین (همان، ۶۴۷)
تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت باغ طبعت همه مرغان شکر گفتارند(همان، ۴۰۶)
گل آورد سعدی سوی بوستان به شوخی و فلفل به هندوستان(همان،۱۵۸)
۳-۴-۵-۱۲- دختر
تو روی دختر دلبند طبع من بگشا که پیر بود و ندادم به شوهر عنین(همان، ۶۴۷)
سعدیا! دختر انفاس تو بس دل ببرد به چنین صورت ومعنی که تو می آرایی(همان، ۵۰۴)
شیرینی دختران طبعت شور از متمیّزان بر آورد(همان، ۳۸۹)
۳-۴-۵-۱۳- تیغ
گه گه خیال در سرم آید که این منم ملک عجم گرفته به تیغ سخنوری(همان، ۶۵۸)
زمین به تیغ بلاغت گرفته ای سعدی سپاس دارکه جز فیض آسمانی نیست(همان،۶۱۳)
دلیر آمدی سعدیا! در سخن چه تیغت به دست است فتحی بکن(همان، ۱۷۲)
۳-۴-۵-۱۴- آتش
برنجم ز خصمان اگر بر تپند که از این آتش پارسی در تبند(همان، ۲۶۲)
۳-۴-۵-۱۵- آب
آب سخنم می رود از طبع چو آتش چون آتش رویت که از او می چکد آبی(همان، ۵۱۱)
شعرش چوآب درهمه عالم چنان شده کزپارس می رود به خراسان سفینه ای
(سعدی،۱۳۸۴،۵۰۳)
چوآب می روداین پارسی به قوّت طبع نه مرکبی است که از وی سبق بردتازی
(همان، ۵۳۴)
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت نه عجب، گر آب حیوان به در آید از سیاهی
(همان، ۵۵۷)
طرح های پژوهشی دانشگاه ها درباره سعدی از زبان سعدی- فایل ۲۶