پس از مرگ شیخ محمدباقر، مسؤولیت اداره امور مذهبی و اجرای حدود الهی به پسر بزرگش «شیخ محمدتقی معروف به آقانجفی» رسید. وی بر عکس پدرش انسان جاه طلبی بود و برای خود دستگاه قدرتی را بنیان گذاری کرد که دست کمی از دستگاه حکومتی شاهزاده نداشت. بیشتر وقت خود را در راه نفع شخصی به کار برد و به همین خاطر قادر به رو در رویی با حریف قدرتمندی چون شاهزاده بود. (الگار،۱۳۶۹: ۲۵۲) آقانجفی به بهانهی دین، به مال منال فراوانی دست یافت به استثنای آنچه متعلق به شاهزاده و وابستگانش بود، هرچه املاک در اصفهان وجود داشت متعلق به آقانجفی و دار و دسته اش بود. او را یک «آخوند واپس گرا می دانند که حتی دایر کردن دبستان و مدرسه را محکوم و ناصواب اما سرکوب کردن مسیحیان و یهودیان را جایز می داند و از شانس بد مردم اصفهان این است در میان این دو دارودستهیعنی طرفداران شاهزاده و پیروان مجتهد اسیر و گرفتار شده اند.» (اشراقی،۱۳۷۸: ۵۹۹) «شیخ محمدتقی برای جلب قلوب عوام خود را آقانجفی می خواند با اینکه دایرهی اطلاعات او محدود است و تحصیلات درستی ندارد به ترجمه کردن پاره ئی از کتب عربی دینی و تألیف نمودن پاره ئی آثار فقهی و اخلاقی در نظر عوام خود را دانشمند جلوه داده می خواهد بعد از پدر بر مسند ریاست تامه روحانی های آن شهر بلکه تمام ایران بنشیند و مردم اصفهان هم آن ها که نمی دانند ندانسته اظهار ارادت می کنند و آنان که می دانند به ملاحظه پدرش سکوت می کنند. شیخ محمدتقی در زیر یک پرده نازک بجمع آوری مال و ازدیاد مکنت بخریدن املاک و مستغلات پرداخته بجمع وسائل کسب ثروت متشبث ولی بنام اشخاص دیگر که تا مقام زهد و تقوای خود را در نظر عوام نگاهداشته باشد ولی شنیده نمی شود که برای کار از مردم پول بگیرد یعنی رشوه بگیرد» (دولتآبادی،۱۳۷۱،ج۱: ۳۸)
در ربیعالاول سال ۱۳۰۱ ﻫ . ق. «ناظم خلوت شاه» وارد اصفهان شد و مأموریت داشت تا شاهزاده را به تهران ببرند. (اعتمادالسلطنه،۱۳۶۸: ۲۷۳). شاهزاده با امام جمعه میرزاهاشم ملاقاتی کرد و در آخر همین ماه اصفهان را به سمت تهران ترک کرد و در جاجرود به حضور شاه رسید. (کاشانی حکیم باشی،۱۳۶۸: ۲۷۸) در اینجا وی از حکومت خوزستان عزل و خوزستان به قلمرو مظفرالملک حاکم لرستان افزوده شد و همچنین حکومت کرمانشاه به حسامالملک و حکومت کردستان به احتشام السلطنه رسید. (جابری انصاری،۱۳۲۱: ۲۹۱)
۳-۲-۱۴- شاهزاده و میرزاهادی دولتآبادی
همانگونه که قبلاً ذکر گردید، پس از آنکه شاهزاده با یک برنامهریزی دقیق توانست باعث بدنامی میرزاهاشم امام جمعه شود، حالا نوبت میرزاهادی، یکی از روحانیون صاحب نفوذ بود تا به نحوی مرعوب قدرت شاهزاده گردد.شاهزاده ابتدا با میرزاهادی خلوت نمود به او گفت که «بعد از پدرم من تمکین از این ولیعهد نخواهم کرد و به هر شکل که باشد سلطنت را خواهم برد. من فکر کردم [که] دو نفر ملا و دو نفر وزیر من با خود باید همدست داشته باشیم و آنچه نظر در این شهر انداختم بهتر از شما کسی را سراغ ندارم. شما باید به من قول بدهید که در این خیال با من همراهی کنید» (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۸۵). میرزا هادی دادن پاسخ را به بعد واگذار کرد و دیگر به نزد شاهزاده نرفت. شاهزاده از این عمل میرزاهادی ناراحت شد، در این بینابین، میرزاهادی به واسطه تنگی جا و مکان و کمبود بودجه، مجبور شد تا به محله احمدآباد که از محلات مخروبهی اصفهان بود، نقل مکان کند.
در همان زمانی که میرزاهادی به احمدآباد نقل مکان نمود، اهالی محله احمدآباد اجتماع نمودند و میرزاهادی را جهت اقامه نماز جماعت به مسجد ایلچی بردند و چند روزی نیز در آنجا نماز برپا بود. قبل از این ماجرا آخوندی بابی زاده به نام ملا قنبر که ظاهراً فرزند آقا جمالالدین واعظ که از طلاب شیخ محمدباقر مسجدشاهی بود، پیش نماز این مسجد بود که توسط شاهزاده و اعلان میرزا هاشم امام جمعهی اصفهان، به واسطهی برخی شرارتها، او را از شهر اخراج کرده بودند.
شاهزاده بلافاصله او را از قم به اصفهان احضار و امام جمعه میرزاهاشم هم اعلام کرد که چون وی قبلاً امام جماعت این مسجد بوده، اولویت برگزاری نماز جماعت با اوست و بلافاصله چهل نفر از فراشان خود را فرستاد تا آخوند ملا قنبر را همراهی کنند. دلیل اصلی فرستادن نوکران، ایجاد شورش و بلوا بوده تا زد و خورد ایجاد گردد ولی میرزاهادی متوجه ماجرا شد و حق خود را به ملا قنبر واگذار و دیگر به آن مسجد نرفت. (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۸۷) «شاهزاده فرستادند که شما چرا به مسجد نمیروید. این آخوند کیست که بتواند در مقابل شما حتی عمل خلافی را بکند [میرزاهادی] گفتند من مسجد را محل نان خود قرار ندادهام و دکان تجارتی نیست که سر آن نزاع شود. من ابداً حاضر نیستم که در آن مسجد بروم». (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۸۷) و یک مسجد مخروبهای که در نزدیک خانه اش بود را تعمیر و محل نماز جماعت خود قرار داد. اگرچه در این کار، آنگونه که شاهزاده میخواست، نتوانست کار خود را پیش ببرد، اما طبق نظر علیمحمد دولتآبادی، از اعتبار میرزاهادی کمی کاسته شد: «اولاً آخوندی را که سمت طلبگی آقا را داشت در مقابل آقا [میرزاهادی] تراشید. ثانیاً امام جمعه را فائق کرد که مسجد را ازآقا [میرزاهادی] انتزاع نماید و ثالثاً در میان مردم شهرت کند که آقا خواستند مسجد را تصرف نمایند و امام جمعه [میرزاهاشم] نگذارد.» (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۸۸)
میرزاهادی در طی این مدت، مراسم سوگواری و موعظه برپا کرد و حتّی مدرسهای که در نزدیک خانه به صورت ویران مانده بود را تعمیر و حجرات آن را به طلاب خود که حدود سی نفر میشدند واگذار کرد. به مرور، مردمی که میرزاهادی را مقتدای خود میدانستند به احمدآباد رفتند و کمکم به آبادی احمدآباد افزوده شد.
شاهزاده جهت تخریب میرزاهادی، برنامهی دیگری را تدارک دید. در نزدیکی خانهی میرزاهادی، تکیهای قرار داشت که میرزاهاشم امام جمعه آن تکیه را به داروغهی شهر فروخت. داروغه هم آنجا را طویله کرد. ورثهی واقف این مکان، هر تلاشی کردند که این اتفاق نیفتد، نتوانستند. شاهزاده آن ها را نزد میرزاهادی فرستاد تا به این موضوع رسیدگی کند. از آنجایی که از نظر شرعی و عرفی این کار صحیح نبود که محل عبادت مردم، طویلهی حیوانات شود، میرزاهادی به شاهزاده نوشت که «اینجا تکیه سیدالشهدا است و هرکس که فروخته و خریده خلاف شرع اسلام است و تصرف آن حرام و غضب است.» شاهزاده هم برای آنکه فتنهی میان میرزاهادی و امام جمعه را زیاد کند، فوراً این حکم را به اجرا گذارد و داروغه را از تصرف منع کرد. امام جمعه بلافاصله به شاهزاده اعلام کرد در صورت همراهی شاهزاده با او مبالغی تقدیم خواهد کرد و شاهزاده اجازه دهد ملک به تصرف خریدار در آید. شاهزاده به امام جمعه پیشنهاد داد که امام خودش اقدام کند و از آن طرف به میرزاهادی اعلام کرد امام جمعه قصد تصرف تکیه را دارد و باید افرادی را فرستاده و مانع کار او شوید. اما میرزاهادی پیغام داد که «این حکمی است که من دادهام میخواهید اجرا کنید یا نکنید و با امام جمعه هم نزاع نخواهم کرد.» از طرف دیگر امام جمعه به جهت این کار عجله داشت اما این کار باعث می شد تا برنامهی شاهزاده محقق نگردد، به همین خاطر به میرزا هاشم پیشنهاد داد تا صبر کند. شاهزاده به امام جمعه اعلام کرد «به متولی و ورثهی واقف بگویید محال است بگذارم حکم میرزاهادی اجرا شود.» امام جمعه هم این کار را انجام داد و از آن طرف به میرزاهادی پیام داد که امام جمعه قصد دشمنی با شما را دارد و به مردم هم صدمه زده است. «شما چند نفری از نزدیکان او را گرفته و مجازات کنید.» میرزاهادی پیغام داد که «من از میزان ارتباط و دوستی شما با میرزاهاشم امام جمعه اطلاع دارم، اگر بخواهید میتوانید او را مجاب کنید و او جرأت مخالفت نخواهد داشت.» (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۸۹-۸۸) بالأخره شاهزاده حکم به تحویل تکیه به صاحب جدیدش یعنی داروغه داد و داروغه هم سریعاً آن را تصرف و طویله کرد. میرزاهادی هم به شاهزاده پیغام داد که «روز اول گفتم که اگر میل شما نباشد امام جمعه قدرت چنین خلاف شرعی را نخواهد داشت». (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۸۹)
پس از آنکه شاهزاده نتوانست علیه میرزاهادی اقدامی انجام دهد، با امام جمعه مشورت کرد و امام جمعه پیشنهاد داد تا میرزا هادی را متهم به بابیت کنند، علمای بزرگ اصفهان مخصوصاً آقانجفی، آقایان چهارسوقی و آخوند ملاباقر فشارکی، همگی ادعاهای امام جمعه را تکذیب کردند و مردم هم شروع به فحاشی علیه امام جمعه نمودند و امام جمعه ناچار به سکوت شد. میرزاهادی میگفت: «معصوم فرمود که هرکه اظهار اسلام کرد انکار او را نکنید اما در نظر مردم اینطور نیست و اسلام را فرع اغراض مغرضین میدانند که در هر مورد کسی را میخواهند مسلمان و هرکه را نخواهند کافر میدانند و میخوانند». (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۹۰) بر این اساس، بسیاری از منابع میرزا هادی را متهم به بابیت کرده اند،عبدالحسین نوایی در کتاب «سه مقاله» که ضمیمه ای است بر کتاب «فتنه باب» در جایی به ازلی بودن شیخ هادی دولتآبادی اشاره و در جای دیگر شیخ هادی و پسرش یحیی دولتآبادی را ازلی ذکر کرده است. حتی نوایی شیخ هادی را رهبر فرقه ازلی در تهران می داند. (نگاه کنید به: اعتضادالسلطنه،۱۳۷۷: ۱۷۷ و ۲۱۴) کسروی نیز در تاریخ مشروطه، میرزا هادی را نمایندهیحیی صبح ازل می داند. «در جنبش مشروطه چون دولت انگلیس هواخواه آن می بود ازلیان پا به میان نهادند ما تنها در اینجا نام خاندان دولتآبادی را می بریم. حاجی میرزا هادی، بزرگ خاندان نماینده صبح ازل در ایران بود. (کسروی، ۱۳۵۹،ج۱: ۲۹۱)
البته مهمترین دلایلی که این خانواده را بابی می دانند قلم بسیار تیز یحیی دولتآبادی است که همیشه به نحوی به سمت روحانیت سیاسی نشانه رفته است. در مورد اینکه آیا یحیی دولتآبادی از بابیان بودهیا نه، نمی توان نظر مشخصی داد؛ اما در مورد میرزا هادی با توجه به آنکه آقانجفی، میرزامحمدهاشم چهارسوقی، ملامحمدباقر فشارکی و علمای دیگری میرزاهادی را از این اتهام مبرا دانسته (نگاه کنید به: دولتآبادی،۱۳۹۰: ۹۰)و همچنین نگارش کتابی تحت عنوان «فصل الکلام» توسط میرزا هادی در رد بهاییت که خطاب به حسینعلی نوری (بها) است، نمی توان او را وابسته به فرقه بابیت دانست ؛البته او کتاب دیگری به نام مظالم دارد که شرحی از ظلم و ستم های شاهزاده و امام جمعه است و شاید اصلی ترین دلیل فرار میرزا هادی از اصفهان همین کتاب مظالم بود نه اتهام بابی گری. (نگاه کنید به: دولتآبادی،۱۳۹۰:مقدمه)
۳-۲-۱۵-سفر شاه به اصفهان
با فرا رسیدن سال ۱۳۰۲ﻫ . ق. همانند سالهای گذشته مراسم عزای اباعبداللهالحسین با سوگ فراوان برگزار گردید. آن سال شاهزاده به تهران نرفت و شاه جهت بازدید تصمیم گرفت به اصفهان بیاید، شاه ابتدا خلعت خود را به اصفهان فرستاد. (اعتمادالسلطنه،۱۳۶۸،ج۱: ۳۵۹). شاهزاده به پاس ورود خلعت شاه، مراسم استقبال گسترده ای انجام داد. (کاشانی حکیم باشی،۱۳۰۲،نمره۳۱۲: ۱) هدف عمدهی شاه مشاهدهی اوضاع و احوال شاهزاده و بررسی قدرت نظامی شاهزاده بود تا چنانکه صحت آن معلوم گردید، شاهزاده را عزل نماید. شاهزاده از همه جا بیخبر، برای آنکه بتواند مکانی مناسب حال شاه فراهم نماید از شاه درخواست کرد کمی سفرش را به تعویق بیاندازد. شاه موافقت کرد اما سوءظن او به شاهزاده زیادتر شد و سفر خود را لغو کرد. (سعادت نوری،۱۳۴۷: ۲۰۵-۲۰۴)
۳-۲-۱۶-شیخ حسن العراقین
شیخ حسن و شیخ علی پسران رضا عرب از جمله نزدیکان شیخ محمدباقر مسجدشاهی بودند. شیخ حسن در ابتدا طلبهی سادهای بود که با حقوق طلبگی زندگی میکرد که آن هم ماهی سه چهار تومان بیشتر نبود، اما شیخ علی برادر بزرگتر او، مقام بلندی در میان علما داشت و به عنوان مهمان در یکی از خانههای شیخ محمدباقر زندگی می کرد. مدتی بعد شیخ علی مجبور شد به نجف مهاجرت کند. (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۹۸) علی محمد دولتآبادی علت آن را زیر سر شیخ حسن برادر کوچکتر شیخ میداند. حقیقت داستان این بود که شیخ حسن وقتی دید که برادر آنقدر محبوب شده و خود صاحب هیچ عنوانی نیست و باید در سایهی برادر زندگی کند، در فکر چارهای افتاد تا به آن وسیله بتواند با شاهزاده روابط نزدیک پیدا کند و بالأخره راه چارهای یافت. از طریق یکی از نوکران شاهزاده، به اطلاع او رساند که شیخ علی با رجال تهران ارتباط دارد و وقایع اصفهان را برای آن ها نوشته و ارسال می کند و در کارهای شاهزاده اخلال میکند. شاهزاده باور نکرد اما شیخ حسن اسنادی را جهت شاهزاده ارسال کرد به شرط آنکه کسی از قضیه بویی نبرد و شاهزاده قبول کرد. (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۹۹)
شیخ حسن علیرغم اینکه از برادر دلخوشی نداشت اما ظاهر را با او حفظ کرد و شیخ علی تصور خیانت برادر را نمی کرد. شیخ حسن تمام گزارشات محرمانه و غیرمحرمانه برادر را برای ظلالسلطان آورد و شاهزاده پس از بررسی اسناد دستور داد تا شیخ علی از اصفهان برود و هرچه شیخ محمدباقر خواهش و تمنا کرد، شاهزاده قبول ننمود و گفت «این شخص راپورتچی است و به جهت رجال تهران و نایبالسلطنه کار میکند و نباید اینجا باشد». شیخ محمدباقر باور نکرد که شیخ علی جاسوس باشد، اما وقتی اسناد را مشاهده کرد، حیرت زده شد. شیخ علی رااز شهر اخراج و روانهی نجف نمودند. جالب آنکه شیخ حسن اصلاً به روی خود نیاورد که چنین خیانتی در حق برادر کرده و همان رفتار سابق خود را در حق برادر داشت تا زمانیکه برادرش شیخ علی به نجف رفت. شیخ حسن با این اقدام بزرگ، تقربی زیاد در نزد شاهزاده پیدا کرد و به مقامات بالایی رسید و به شیخ العراقین مشهور شد و به تدریج صاحب ثروت و مکنت شد و دارایی حدود سیصد هزار تومان داشت. (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۱۰۰-۹۸) شیخ حسن در دوران مشروطیت فعالیت بسیاری کرد و در عزل شاهزاده بیشترین فعالیت را انجام داد که به آن پرداخته خواهد شد.
۳-۲-۱۷-همراهی علما در سفر به تهران
در سال ۱۳۰۳ هـ .ق. در اصفهان طبق معمول هر سال مراسم عزاداری محرم با حضور علما و بزرگان و مردم برگزار شد و خرج آن نیز به عهدهی شاهزاده بود (کاشانی حکیمباشی،۲۰ محرم ۱۳۰۳: ۱)، سپس شاهزاده طبق معمول هر سال به طرف تهران حرکت کرد.
قدرت و شوکت شاهزاده در این زمان بر ولیعهد برتری داشت و هیچکس نبود که شهرت شاهزاده را نشنیده باشد. او علاوه بر نوکران همیشگی خود، هر سال یک نفر از علما را به همراه داشت. «یک سال قاضی بود، سال دیگر شیخالاسلام بود. یک سال دیگر منجم باشی بود. هر سال یک نفر را همراه میآورد» او از این کار دو منظور داشت. یکی اینکه از علما اصفهان یک نفر بعنوان گرو همراه او باشد که مبادا در غیاب او آشوب نکنند، دوم آنکه در موقع لزوم از طریق این شخص کارهایی را که نمی توانست خود انجام دهد، با همکاری او به انجام برساند و از شر دشمنی و دخالت های کامران میرزا نایب السلطنه راحت شود، نایبالسلطنه مورد توجه و علاقهی شاه بود و از طرف دیگر با شاهزاده نهایت دشمنی را داشت و به همین خاطر شاهزاده احتمال میداد که به خاطر این دشمنی، از طریق روحانیت تهران در کار او اخلالی بوجود بیاورد. البته شاهزاده با ملاعلی کنی که رئیس علمای تهران و مقتدر بود و همچنین مورد احترام شاه و درباریان و قادر بر انجام همه کار بود و از طرف دیگر آقا سیدصادق طباطبایی که شاه بسیار با او مهربان بود و از قضیهی «فراماسونری» تقربی بیاندازه نزد شاه داشت، ارتباطات گسترده ای داشت و برای حفظ دوستی هر ساله مبلغی را به ملاعلی کنی و پسرهای او پرداخت می کرد. (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۵۷-۵۶)
ناصرالدینشاه در مورد سفر شاهزاده به تهران مینویسد: «سال فرخنده فال جدید ایت ئیل است. سنه ۱۳۰۳ انشاءالله تعالی آخر به خوش و خرمی و خوبی خواهد گذشت. در مراسم … ظلالسلطان هم آمد زیر دست علما طرف دست راست ما ایستاد، قدری با شاهزاده حرف زدیم. با ایلخانی صحبت کردیم. امام جمعه، طرف دست راست ما نشسته بود. صدرالعلما طرف دست چپ، با امام جمعه و صدرالعلما خیلی صحبت کردیم. شیخ محمدحسن شریعتمدار هم که آن پشت نشسته بود خیلی فضولی میکرد. بیخود آخوندها را معرفی میکرد. یک آخوند گردن کلفت ریش بلند، چشم دریده هم تازه از اصفهان آمده است. ریش حنا و رنگ بسته، خود ساخته در تحویل بود. به ملاحظهی خوش آمد ظلالسلطان، متصل، بلند بلند حرف میزد. می گفت شاهزاده را چرا مرخص نمیفرمایید [؟] من از جانب علما آمدهام، چون توقف حضرت والا طول کشید، تمام علما مرا فرستادند که شاهزاده را ببرم. خیر اگر این کار طول بکشد عقبه دارد. خوب نخواهد بود. متصل فضولی میکرد و حرف میزد. هرچه به آخوند جواب میدادیم، یواش یواش باز حرف میزد. تا رو را بر میگرداندم باز بلند بلند میگفت: خیر خوب نیست، عقیده دارد، این کار مثل این بود که شاهزاده را حبس کردهایم. خلاصه هر طور بود آخوند را ساکت کردیم». (ناصرالدینشاه،۱۳۷۸: ۳۳۴-۳۳۳) به نظر می رسد آخوندی که همراه شاهزاده به تهران رفته بود و ناصر الدین شاه از او صحبت کرده است شیخ محمدتقی آقانجفی باشد.
۳-۲-۱۸-درخواست مقام وزارت جنگ توسط شاهزاده
شاه قصد داشت بنا به تعهدی که شاهزاده برای کم کردن مصارف قشون و منظم کردن نیروهای نظامی به او داده بود، مقام وزارت جنگ را از نایب السلطنه گرفته و به شاهزاده واگذار کند. در همین مورد شاهزاده به اعتمادالسلطنه گفت که شاه وزارت جنگ را از نایب السلطنه گرفته و قرار است که به شخص دیگری بدهد و «من وزیر جنگ خواهم شد.» (اعتمادالسلطنه،۱۳۶۸،ج۱: ۳۹۶)
شاه برای تصمیم گیری در این مورد جلساتی با وزرایش داشت. در بین آن ها تنها امین الدوله با این تغیر و انتصاب شاهزاده به مقام وزارت جنگ مخالف بود. در این بین هنگامی که خبر تصمیم شاه به نایب السلطنه رسید بسیار ناراحت شده و پس از گریه و زاری تعهد کرد که مصارف قشون را تقلیل دهد. به این ترتیبشاه از تصمیمش منصرف شد و کامران میرزا نایب السلطنه در مقام خود باقی ماند. (اعتماد السلطنه،۲۵۳۶: ۲۰۷) در ربیعالاول۱۳۰۳ﻫ . ق. ، شاه در مهمانی شاهزاده شرکت کرد. شاهزاده هم برای خوش آمدگویی و تأثیر بر مهمانان، سی نفر سیاه پوست با لباسهای بسیار عالی و اسلحه و ملزومات کامل آماده کرد تا از نظر شاه بگذراند و طبق معمول هر ساله، هدایا و پیشکشهای زیادی تقدیم شاه کرد. برخی شایعه انداختند که هر لحظه می ترسیدیم که مبادا این غلامان سیاه، اعلیحضرت شاهنشاه را به قتل برسانند. (اعتمادالسلطنه،۱۳۶۸،ج۱: ۳۹۷)
شاهزاده که به مراد خود نرسید از شاه ناراحت بود و به اعتمادالسلطنه گفته بود «اگر ولیعهدی را به من بدهند قبول نخواهم کرد چرا که نمیخواهم در تواریخ بنویسند آقا محمدخان سر سلسلهی قاجار بود و سلطان مسعود منقرض کرد سلطنت را» (اعتمادالسلطنه،۱۳۶۸،ج۱: ۴۰۲)
در ۲۹ ربیعالاول، ژنرال واگنر وارد اصفهان شد او از طرف شاه مأمور بازدید از قشون مرکز اصفهان بود. شاهزاده به خاطر آنکه ژنرال اتریشی را تحت تأثیر خود قرار دهد، سنگ تمام گذاشت و او هم گزارشی تمام و کمال از قدرت بی حد شاهزاده در اختیار شاه گذاشت. (کاشانی حکیم باشی،۱۸ ربیعالثانی۱۳۰۴،نمره۴۲۰: ۲۲۷) و همین باعث بوجود آمدن ترس و خیالاتی در ذهن شاه گردید. (جابری انصاری،۱۳۲۱: ۲۹۴) اما با این حال شاه در ظاهر از شاهزاده تمجید کرد و برای او دست خط فرستاد. (کاشانی حکیمباشی،۱۳۰۴، نمره۴۲۶: ۳۰۱)
۳-۲-۱۹-رسالهی مواعظ حسنه
سیدمحمدحسن کاشانی ملقب به سلطان الواعظین یکی از روحانیون طرفدار شاهزاده بود، زبان برندهی وی باعث می شد که هیچ یک از علما از او در امان نباشد. در سال ۱۳۰۴ ﻫ . ق. وی اقدام به نگارش رساله ای به نام مواعظ حسنه کرد که سروصدای بسیاری به راه انداخت و حتی برخی معتقدند که نگارش این رساله به سفارش و هزینه شاهزاده بود.
او در این رساله به نوعی نیابت برای سلاطین قائل شد که از طرف امام زمان (عج) به آن ها تفویض شده بود و به نوعی در تمام این رساله میخواهد تفهیم کند که امور روزمره و عرفی مردم از طرف امام زمان به سلاطین واگذار و شرعیات و هدایت خلق و به طور کل امور دینی به علما واگذار شده است. حتی کاشانی در این رساله کمی پا را فراتر گذاشت و اعلام کرد که «همانطور که سلاطین در امور دینی دخالت نمیکنند، علما نیز نباید در امور مملکت داری و سلطنت دخالت کنند، زیرا این امر باعث تشویش خاطر سلطان می شود.» (اباذری،۱۳۸۸: ۱۹) مطرح کردن نیابت برای سلاطین اصلیترین ایراد مخالفین او بود. طرح مسأله نیابت نیز از آیه (یا اَیُها الذّینَ آمَنُوا أطیعُوا الله و أطِیعُوا الرَّسول و اُولیالامرِ مِنکُم) سرچشمه میگرفت و سیدمحمد حسن کاشانی، «اولیالامر» در این آیه را ناصرالدینشاه و شاهزاده ظلالسلطان معرفی کرد. هر چند به نظر میرسد این مطلب را به او منصوب کردهاند، چرا که در رساله مواعظ حسنه به چنین مطلبی بر نمیخوریم. (اباذری،۱۳۸۸: ۱۹)
کاشانی علما را نصیحت میکند که زمام امور رعیت و سلطنت را به سلطان واگذار کنند و در این امر دخالت نکنند: «پس امناء شرع لازم است که زمام مملکت و فرمان فرمائی رعیت را به دست آن حضرت حجهالله او را به منصب والای سلطنت و خلافت و حکمرانی گماشته است واگذارند.» به هر حال کاشانی در حیطهای حساسی وارد شده بود، نسبت نیابت دادن امام معصوم به سلاطین قاجار و خود به خود به شاهزاده امری بود که برای بسیاری از علما و حتی مردم عادی قابل پذیرش نبود. وی میخواست اندیشهای را که در نظام فکری شیعه نبود و در بین اهل سنت و بعضی از صوفیه رواج داشت، وارد اندیشهی سیاسی شیعه کند.
مطالب این رساله و شاید مقداری تحریکات بیرونی و تبلیغات آن زمان باعث شد که سهیا چهار نفر از علمای اصفهان حکم به ضلالت و کفر سلطانالواعظین بدهند. از کسانی که حکم به کفر او دادند می توان از سیدمحمدباقر چهارسوقی مشهور به صاحبروضات، محمدحسن نجفی و سید علی اکبر فال اسیری نام برد. صاحب روضاتالجنات از علمای برجسته اصفهان بود که در نهایت تقوا میزیست و با دستگاه شاهزاده ارتباطی نداشت و در امور دنیوی دخالت نمیکرد. (جعفریان،۱۳۸۲: ۹) وی پس از انتشار مواعظ حسنه حکم به ارتداد نویسنده رساله داد. صاحب روضات فردی اهل ادب بود و چنانکه نوشته اند حتی در فتاوای خود سعی میکرد جملات و کلمات آهنگین و مسجع به کار برد. وی در فتوایی یک سطر چنین نوشت: «این سید کاشی، مشغول به دین تراشی، یا در متن کفر است یا در حواشی«.( کتابی،۱۳۷۵،ج۱: ۹۸)
جناب در بارهی این موضوع چنین نوشت: «انتشار این رساله در اول امر، علما را مهیج کرد که بر ضد سید حسن کاشی کلماتی بگویند و بنویسند. مخصوصاً در این وقت سیدعلی اکبر فال اسیری شیرازی را که از علمای طراز اول شیراز بود و از شیراز تبعید ساخته بودند به اصفهان … این سید ایام ماه رمضان در اصفهان منبر میرفت و شرح مظالم حکومتها را عموماً و آنچه سر خود او آمده بود خصوصاً بالای منبر میگفت … روی منبر مطالب این رساله را دست گرفته با حالت ناله و گریه که دیگر اثری از شریعت باقی نگذاشتند و این رساله بر خلاف قرآن نوشته شده و صاحب این رساله فلان و بهمان است از تکفیر و الحاد و زندقه» (جناب،۱۳۸۵، ۵۹۵) رساله مواعظ حسنه مردم و علما را از انتقاد به سلطان و حاکم اصفهان منع میکرد. و در این مورد جناب نوشت: «خلاصه این که با وجود نداشتن قانون، جهت جلوگیری اعمال مستبدانهی حکام، اگر مختصر اقدامی از علما ظاهر میشد در مقابل کارهای بیباکانهی حکومت و اعضای او، ملول این رساله این بود که این قدر اقدام را هم علما نکنند و مستبدین در امور خود آزاد باشد» (جناب،۱۳۸۵: ۵۹۵)
شاید یکی دیگر از اشکالات رسالهی مواعظ حسنه این بود که کاشانی در مقابل امر به معروف و نهی از منکر ایستاد و علما و مردم را از امر به معروف و نهی از منکر حکومت بازداشت. همین امر باعث شد که وی بعدها رسالهای نیز دربارهی امر به معروف و نهی از منکر بنویسد. (اباذری،۱۳۸۸: ۲۲)
این جنجال به کاشان، تهران و عتبات عالیات نیز کشید. در تهران ملاعلی کنی به علت رابطه قبلی با کاشانی و گویا اشارهی اودربارهی مواعظ حسنه، تلاش زیادی کرد تا کاشانی را از این اتهام تبرئه کند. وی نامههای زیادی به علمای اصفهان و عتبات نوشت. بعضی از علما که با کاشانی رابطهی خوبی داشته اند از او دفاع کردند و برخی با دفاع از او تلویحاً انتقاد نیز کردهاند. (نگاه کنید به: اباذری،۱۳۸۸: ۲۳) سرانجام نیز کاشانی با کمک علمایی که از او دفاع کرده بودند از حکم ارتداد تبرئه شد.
۳-۲-۲۰-عزل شاهزاده از ولایات تحت امرش به جز اصفهان در سال ۱۳۰۵ﻫ . ق.
در اول محرم ۱۳۰۵ ﻫ . ق. مراسم هرسالهی عزای اباعبداللهالحسین (ع)، با شرکت شاهزاده و علما ومردم، طبق معمول برگزار گردید. (کاشانی حکیم باشی، ۴ و ۱۱ محرم ۱۳۰۵ ﻫ . ق. ، نمره۴۱۴ و نمرهی ۴۹۲: ۵۷۳ و ۵۶۵) چند روز پس از مراسم سوگواری، ناگهان میرزا علی انصاری (جابری انصاری) دار فانی را وداع گفت. با مرگ او شاهزادهیکی دیگر از بازوهای خود را از دست داد، حاج سیاح محلاتی و سید جمالالدین افغانی به او لقب «بیز مارک» [بیسمارک] ایران داده بودند. او دو ماه قبل از مرگش دو پیشبینی کرده بود: «اول آنکه می میرم و ظلالسلطان امسال که تهران می رود عزل می شود و دوم آنکه هر وقت مشیر دعوی طلب از ظلالسلطان بنماید خودش از میان میرود و من نیستم که جلو بگیرم شماها او را منع کنید» (جابری انصاری،۱۳۲۱: ۳۰۰) شاهزاده از فوت انصاری بسیار ناراحت و پریشان شده و می گوید: «می خواهم در سر و مغز خود بزنم یقه پاره کنم چنین منشی حکیمی دیگر برای من ممکن نیست یکی مثل او را داشتم سلطنت را برای من میگرفت». (جابری انصاری،۱۳۲۱: ۳۰۱) میرزا علی انصاری را جهت تدفین به نجف اشرف فرستادند.
شاهزاده در سهشنبه ۳ جمادیالاول ۳۰۵۱ ﻫ . ق. راهی تهران شد و سه روز بعد وارد پایتخت شده و در دوشان تپه به حضور شاه رسید. (کاشانی حکیم باشی،۵ جمادی الاولی۱۳۰۵،نمره ۲۵۶: ۷۰۱ و ۱۲ جمادی الاول، نمره ۲۵۸: ۷۰۹) مشیر الملک جهت انجام امور حساب و کتاب در اصفهان ماند. امینالسلطان او را به تهران احضار کرد، اما مشیرالملک نرفت و چهل روز این کار را طول داد. شاه و امینالسلطان که قصد داشتند دست شاهزاده را از امور اداری اصفهان ببرند، فشار آوردند و به بانو عظمی که مقیم اصفهان بود، دستور دادند تا مشیر را با زور به تهران بفرستد. او ناچاراً به تهران رفت. (جابری انصاری،۱۳۲۱: ۳۰۲). شاهزاده به زودی متوجه شد که امینالسلطان در دربار دارای قدرت زیادی شده است و هر لحظه امکان توطئه ای علیه او وجود دارد، بنابراین چند بار با شاه دیدار کرد تا شاید بتواند اعتماد شاه را به دست آورد. (اعتمادالسلطنه،۱۳۶۸،ج۱: ۳۰۱) در همین حین، ابوالفتح میرزا صارمالدوله شوهر بانوی عظمی در تهران درگذشت و مجلس ترحیم او را در مسجد سپهسالار گرفتند. (جابری انصاری،۱۳۲۱: ۳۰۱) شاه نیز پیام تسلیتی جهت بانو عظمی در اصفهان فرستاد. (کاشانی حکیم باشی،۱۰ جمادی الثانی ۱۳۰۵،نمره ۵۳۶: ۷۴۱)
روز چهارشنبه نهم جمادیالثانی شاه مهمان شاهزاده بود. شاهزاده به شاه مبلغ بیست هزار تومان پیشکش کرد. شاه پس از صرف نهار به امینالسلطنه دستور داد تا «اوامر ملوکانه» را به شاهزاده اعلام کند. امین السلطان فوراً به نزد شاهزاده بازگشت و گفت: «شاه میفرمایند از فارس استعفا بدهید» اما در اینجا شاهزاده نسنجیده و بیآنکه صبر نماید و مشیرالملک را احضار نماید تا راه چارهای بیابند و یا حتی تقدیمی گزافی را به حضور شاه بفرستد؛ گفت: «از همه جا استعفا میدهم». امینالسلطان هم فرصت را مغتنم شمرد و استعفای شاهزاده را پذیرفت. (جابری انصاری،۱۳۲۱: ۳۰۲)
امینالسطان امر کرد باید به حساب مالی شاهزاده رسیدگی شود به گونهای که چندین کرور[۶] بدهکار شود، مشیرالملک انصاری و رضاقلی خان به صدراعظم توجهی نکردند و پس از حسابرسی معلوم شد که شاهزاده دویست و سی هزار تومان هم، از دولت طلبکار است. شاه از این پیشامد و طلبکاری شاهزاده به قدری عصبانی شد که تصمیم گرفت او را با تفنگ بکشد. مشیرالملک در این لحظه به امینالسلطان در حضور شاه پرخاش کرده و گفت: «اگر منظور حساب است که این اسناد و مدارک، اگر هم بهانهجویی و مطلبی که ما نمیدانیم ظلالسلطان در پیشگاه ملوکانه مقصر است اتلاف وقت لازم نیست اعلیحضرت میتوانند دستور فرمایند همین الساعه شاهزاده را به جرم خطاهایی که مرتکب شده در پاقاپوق به دار بیاویزند». (سعادت نوری،۱۳۴۷: ۲۲۱ و جابری انصاری،۱۳۲۱: ۳۰۲) اعتمادالسلطنه در خاطرات خود اذعان می دارد که روسها نقش مهمی در عزل شاهزاده داشتند، اما در عین حال از قول سفیر روسیه نوشت: «شخص یک کاسهی چینی خوب داشته باشد او را عمداً بشکند، بعد پارچهها را به هم [بند] بزند. سلطنت ایران همین طور شده بود» (اعتمادالسلطنه،۱۳۶۸،ج۲: ۵۴۵)
پس از عزل شاهزاده، حکام جدیدی تعیین شدند، اویس میرزا احتشام السلطنه حاکم فارس، حسامالسطنه ابوالنصر میرزا حاکم گیلان شدند و حکومتهای نایبالسلطنه گسترده شد که شامل رشت، استرآباد و مازندران، ملایر، تویسرکان، نهاوند، قم و ساوه می شد. (اعتمادالسلطنه،۱۳۶۸: ۵۴۴) پس از برکناری شاهزاده از تمام ولایات به جز اصفهان، حکام جدید هیچکدام تا چندروزی جرأت نمیکردند، این مشاغل را بپذیرند. (سعادت نوری،۱۳۴۷: ۲۲۳) شاهزاده مدت زیادی را در تهران بود و سرانجام به اصفهان بازگشت.
شاه پس از برکناری شاهزاده اعلام کردکه از این تاریخ به بعد مردم همهگونه آزادی دارند و در رفاه خواهند بود. ظاهراً روسها خیال کرده بودند که شاه قصد تمسخر دارد. شاه در جواب گفت: «چون ظلالسلطان را معزول کردیم او ظلم زیادی کرد، این اعلام لازم بود». (اعتمادالسلطنه،۱۳۶۸،ج۲: ۵۶۸)
۳-۲-۲۱-اتحاد شاهزاده و آقا نجفی
پس از این ماجرا ارتباط بین شاهزاده و علما قوی تر شد و نوعی اتحاد و یکپارچگی میان آن ها بوجود آمد: «شیخ محمدتقی نجفی که خود را رییس اول می خوانده با ظلالسلطان دست اتحاد داده جمعی از فرومایگان را دور خود جمع کرده … و بیشتر آن ها از هرگونه تجاوز به حقوق و حدود بیچارگان دریغ نمی دارند. رییس آن ها یگانه نقطه توجهش وسعت دادن به دایرهی تمول خویش است هرکس در مقابل این هیأت بخواهد دم بزند بکفر و زندقه اش منسوب و از حقوق امنیت جانی و مالی و عرضی محرومش می دارند در مقابل این هیأت حوزه های روحانی دیگر هم دیده می شود که بالنسبه منزه می باشند رؤسای آن ها آقا میرزا محمدهاشم [چهارسوقی]، آقا محمدباقر چهارسوقی، ملا محمدباقر فشارکی، شیخ محمدعلی و غیره باید دانست … و ظلالسلطان اندیشه دارد از اینکه او را از حکومت هم محروم دارند این است که تشکیل یک قوهی روحانی نما را برای بدست داشتن قوه عوام بر خود لازم شمرده و از ترویج نمودن آن قوه دقیقه ای فروگذار نمی نماید گرچه گاه گاه زهر این قوه کام خودش را تلخ می کند اما ناچار است از تحمل و سازگاری» (دولتآبادی،۱۳۷۱،ج۱، ۸۷-۸۶)
در سال ۱۳۰۶ ﻫ . ق. شاهزاده جلالالدوله پسر شاهزاده به جای پدر به تهران رفت. هرچند که شاه از طریق تلگراف جویای احوال شاهزاده شد. (اعتمادالسلطنه،۱۳۶۸: ۶۲۹). در همین سال بین مشیرالملک و شاهزاده بر سر مسائل مالی اختلاف افتاد که سرانجامی برای مشیرالملک نداشت و منجر به برکناری و بعداً مرگ او شد. (جابری انصاری،۱۳۲۱: ۳۱۲) در سال بعد ۱۳۰۷ ﻫ . ق. ، شاهزاده خودش به تهران رفت و با شاه ملاقات کرد. شاه هم مجدداً حکومت شهرهای یزد و عراق عجم را به شاهزاده واگذار کرد. (اعتمادالسلطنه،۱۳۶۸،ج۲: ۶۸۴ و ۶۷۱).
۳-۲-۲۲-مبارزه با بابی ها سال ۱۳۰۷ ﻫ . ق.
اولین حضور رسمی آقانجفی در عرصهی مبارزه سیاسی و مذهبی که باعث شهرت او در سراسر ایران شد، مربوط به مقابله او با سران بابیه می باشد. (مهدوی،۱۳۶۷،ج۱: ۴۰۴) در همین راستا آقانجفی نامه ای به میرزا آشتیانی نوشت و خواستار مجازات سران بابیه شد. در قسمتی از این نامه آمده «جمعی از فرقه ملعونه بابیه علیهم آلاف العنه در قصبه اردستان که زیر دست اصفهان است، طغیان نموده، علانیه مشغول اخلال و اعلان کلمهی کفر هستند. کتب بابیه را علانیه می خوانند به طوری شدت کرده اند که بسیاری از سادات و مسلمانان آن حدود از بابیه تقیه می نمایند» و در انتهای نامه آمده است: «مستدعی هستم حکمی از اولیای دولت صادر شود که بعضی از رؤسای بابیه قصبه اردستان که ملجاء کفر و منشاء فساد هستند مطابق حکم شرعی مطاع، پس از ثبوت، در محضر علماء اصفهان سیاست شوند که آتش فتنه خاموش شود» (نگاه کنید به: پیوست ها، سند شماره دو)
در جمادی الاول همین سال در حادثه ای دیگر میان گروهی از پیشه وران با گروهی از متهمین به بابیت زد و خوردی روی داد و چند نفر از طرفین مجروح شدند و عواطف مذهبی مردم اصفهان برانگیخته شد و در جلوی منزل آقانجفی تجمع کردند. شاهزاده هم نتوانست جلویشان را بگیرد و به بابیان حمله و خانه هایشان غارت شد و سه نفر از بابیان دستگیر و به دستور آقانجفی محاکمه شدند و پس از آنکه حاضر نشدند از اعتقادات خود توبه کنند هر سه نفر را در میدان شاه گردن زدند. (صفایی،۱۳۵۷،ش۳۰: ۱۸-۱۷) و تعدادی دیگر از اهالی سده به تهران رفتند و به شاه شکایت کردند که به آن ها نسبت بابی داده و از شهر اخراج کردهاند. شاه هم فرمان بازگشت آنان را صادر کرد و آنان را با ده فراش حکومتی به اصفهان فرستاد. هنگامی که آن ها می خواستند به سده وارد شوند یک روحانی سدهی با جمعی کثیری چماق بدست به طرف آن ها یورش برد و هفت نفر از آنان را کشت و این قضیه با حمایت آقانجفی رخ داد. (دولتآبادی،۱۳۷۱،ج۱: ۸۸ و جابری انصاری،۱۳۲۱: ۳۰۷ و مهدوی،۱۳۶۷،ج۱: ۴۰۲)
شاه بسیار عصبانی شد و دستور داد تا خانهی آقانجفی را به توپ ببندند، اما مشیر نگذاشت و گفت «تنها نتیجهاش آن است که مسجد شاه خراب خواهد شد، چرا که مسجد شاه منزل آن هاست.» (جابری انصاری،۱۳۲۱: ۳۰۷)
اعتمادالسلطنه دراین باره می نویسد: «شاه با نایبالسلطنه و ظلالسلطان خلوت فرموده بود. اصفهان مغشوش است. ملا نجفی مجتهد چند نفر را به تهمت بابیگری خود بدون اجازه سر بریده است. شاه متغیر بود. ظاهراً ایلچی انگلیس شکایت کرده بود. یوزباشی مأمور شده برود ملای نجفی را بیاورد.» (اعتمادالسلطنه،۱۳۶۸،ج۲: ۶۸۴)
جهت احضار آقانجفی به تهران ناصرالدین شاه تلگرافی به او به این مضمون نوشت: «جناب شیخ محمدتقی … اولاً استحضار از احوال آنجناب می نمایم که به صحت مقرون باشد. ثانیاً چون به اوصاف حمیدهی آن جناب را درک کرده شفاهاً بعضی فرمایشاتی که در استحکام دین و دولت لازم است بفرماییم و بعضی تحقیقات لازمه در فقرهی اشخاصی که به گمراهی شیطان افتاده اند از شخص شما بفرماییم» و در این زمینه چاره اندیشی گردد تا مسلمانان دیگر به گمراهی نیفتند، در مورد حادثهی سده هم، آقانجفی باید توضیحاتی به شاه می داد و به همین دلیل، باید هرچه زودتر عازم تهران می گردید. (نگاه کنید به: پیوست ها، سند شماره سه)
پایان نامه های انجام شده درباره : روابط شاهزاده ظلالسلطان با علمای اصفهان- فایل ۷